ـ مرد تیغ به دستی (بونوئل)، سیگار میکشد و ماه را مینگرد. ابر که ماه را میپوشاند، مرد چشم زن جوانی (ماروی) را با تیغ میشکافد. هشت سال بعد، مرد جوانی (باچف) سوار بر دوچرخه، با کلاه دختربچهها و دامنی کوتاه روی شلوار و جعبهای مستطیلی که به گردن آویزان کرده در خیابانها میگردد، در حالیکه دستهایش را بر زانوانش گذاشته است. در اتاقی در طبقه سوم یک ساختمان، زن جوان نگاه میکند. مرد جوان از دوچرخهاش میافتد. زن جوان با مشاهده سقوط مرد جوان به بیرون میشتابد. بالای سر مرد جوان میرسد و او را غرق بوسه میکند. باران صحنه را میپوشاند. دستهائی از داخل جعبهای که بر گردن مرد جوان آویزان بوده، کراواتی راه راه را به جایش میگذارد. زن جوان یک باره متوجه میشود مرد جوان هم در اتاق است. او به کف یک دستش نگاه میکند. از کف دست، مورچههائی بیرون میآیند. در خیابان زنی با ظاهر مردانه در میان گروهی از مردم است. زن با چوبی دستبریدهای را بازی میدهد، پلیسی دست را درون جعبهای که به گردن مرد جوان آویزان بوده میگذارد. مرد جوان و زن جوان از طبقه سوم شاهد ماجرا هستند و با هیجان به یکدیگر مینگرند. در خیابان، زن با ظاهر مردانه را یک سواری زیر میگیرد. زن جوان خود را از دست مرد جوان رها میسازد. مرد جوان یک پیانوی عظیم را به همراه جسد دو الاغ مرده و دو کشیش زده (یکی، دالی) با طنابهائی میکشد. زن از اتاق میگریزد. مرد جوان طنابها را رها میکند. به دنبال زن جوان میرود. زن جوان در را به روی مرد جوان میبندد. دست مرد جوان لای در میماند. زن جوان میبینند که باز مورچهها در کف دست مرد جوان میلولند. در اتاق جدید، مرد جوان با لباس دوره دوچرخهسواریش دراز کشیده است. حوالی سه صبح، غریبهای وارد خانه میشود. با زور مرد جوان را از تخت بلند میکند، دامن و لباسهایش را میکند و او را رو به دیوار میکند. تازه مشخص میشود غریبه همان مرد جوان است، منتها کمی جوانتر. شانزده سال قبل، غریبه کتابهائی به مرد جوان داده و کتابها به اسلحه بدل شدهاند. با آن اسلحه، مرد جوان غریبه را به قتل رسانده است. دو مرد نیز جسد غریبه را از صحنه خارج کردهاند. یک بار دیگر در اتاق، موهائی دهان مرد جوان را میپوشاند و موهائی از زیر بغل زن جوان ناپدید میشوند. زن جوان خود را به ساحلی میرساند. مرد شلوارکپوشی را در آغوش میگیرد. آن دو با هم راه میافتند. موج دریا کنار پاهای آنان لباسهای دوچرخهسوار را میغلتاند. در فصل بهار، در بیابانی مرد شلوارکپوش و زن، هر دو کور، تا گردن در خاک دفن شدهاند.
ـ سگ آندلسی بر مبنای رؤیاهای نقاش نامدار، دالی شکل گرفت و مانیفست سینمائی سوررآلیستها بود و از معدود فیلمهائی از این دست که مورد تأیید آندره برتون، از سردمداران نهضت، قرار گرفت. در سگ آندلسی البته ن از سگ خبری هست و نه از آندلس. نام فیلم بهطور کتابی از اشعار شخصی بونوئل اقتباس شده است و خود فیلم با یک رشته تصاویر صحنه ـ صحنهای، با تکیه بر هدف کارکرد هنر سوررآلیستی آن سالها برای تمسخر بورژوازی زمان، معنا مییابد. این صحنه ـ صحنهها را اگر به نمایش نمادهای سوررآلیستی خلاصه کنیم و در واقع با فرنگ سوررآلیستی تماشایشان کنیم، معانی خود به خود بهدست میآیند. از جمله اینکه تیغ و چشم، نمادهائی از تذکیر و تأنیث هستند و در ابتدای فیلم شکافتن چشم با تیغ، تصور تماشاگر را از نظم دنیای امروز بر هم میریزد. سگ آندلسی با عصیانگری علیه منطقی که آرمانهای جامعهای از هم پاشیده را نظام میدهد، در هر دورهای میتواند مؤثر باشد. با سگ آندلسی هر تماشاگری در هر دورهای به سختی ارتباط برقرار کرده است. شاید چون از یک رؤیا نشأت گرفته؛ اما خود آن رؤیا نیست؛ یادی از آن رؤیا است. نشستن پای حکایت رؤیاهای دیگران نیز همیشه سخت است. حتی اگر صاحبان رؤیا نابغههائی مثل بونوئل و دالی باشند!