سرهنگ بازنشستهای كه پس از فوت همسرش با معلمه جوانی به نام منیژه ازدواج كرده است و در یكی شهرستانها زندگی میكند، مرغداریش را میفروشد و به پایتخت بازمیگردد تا در كنار دخترانش ملیحه و مهلقا زندگی كند. دخترها زندگی بی بندوباری دارند. آمنه، كلفت خانه میكوشد این را از چشم پدرشان پوشیده نگه دارد. پدر از وضع زندگی دخترها آزده خاطر میشود و بیش از پیش به الكل پناه میبرد. ملیحه دختر بزرگ تر كه از برخوردهای دكتر سپانلو به تنگ آمده با بریدن رگ دست خودكشی می كند و مه لقا به ازدواجی غم بار با علی نراقی تن میدهد. سرهنگ دچار جنون میشود و منیژه او را در آسایشگاه روانی بستری میكند و مراقبت از او را بهعهده میگیرد.