نظریات الکسی توکویل در باب انقلاب

آنچه که توکویل را در مقام یک جامعه شناس می نشاند و ایده اصلی او را آشکار میسازد و به وی قدرت تألیف میبخشد، انقلاب است. بواقع، انقلاب برای توکویل، نقش منطق تاریخ برای مارکس یا منطق جامعه برای دورکیم را دارد و هم از اینرو است آنچه که وی در این مقام بیان میکند، بی آنکه خود بداند یا نداند، آشکار کردنِ منطقِ کلّ حیاتمند و شکوهمندی است که حیات میبخشد؛ منطقِ آنچه نادیدنی است بواسطه ی همان امر نادیدنی است که آشکار میشود.

این امر نادیدنی نه به معنای نیستی و نفی و عدم بلکه بعکس هستی ای است که آنقدر بدیهی شده که قابل رؤیت نیست. از اینرو جامعه شناس با روش یگانه ی خود اجازه میدهد این کلّ نامرئی آشکار شود و پرتوهای گرمش خود منشأ حیات شود. و برای اینکه اینگونه باشد، بایستی زمینه و بذر مهیا باشد و برای چنین زمینه ای آنچه که توکویل را در مقامِ جامعه شناس به حرکت در می آورد، مفهومِ انقلاب است.
بواقع انقلاب برای توکویل از اینرو معنای مرکزی را مییابد چرا که مفهوم است، یعنی عقلانیتی به غایت و در حد نهایت است که از برآیندها یا ممنتومهای مضاد تشکیل شده است؛ بدیگر سخن، انقلاب سرشار از تناقضاتی پیش برنده است، یعنی صورتبندی عقلانی از بحرانهایی است که زندگی میبخشند. انقلاب پروبلماتیک تاریخی قرن هجدهم و نوزدهم است و توکویلِ جامعه شناس آشکار کننده ی منطق این پروبلماتیک است.
جامعه شناسی که خود مولودِ فلسفه تاریخ است، لحظه را حائزِ شکست در مضمون نمیداند، بلکه این فُرم است که گویی شکننده و از اینرو آگاهی بخش است. از اینرو آنچه که در سیر تاریخ آشکار میشود، ضرورتی پیشینیتر مییابد. چرا که هر مرحله ای از تاریخ به این منظور شکل میگیرد که خود محتاج به دقیقه و زمان مکانِ دگر است. این دقیقه و این زمان مکان آشکار کننده ی ضروری ای هستند که هرچه تاریخ پیش رود آنها به الضروره به عقبتر باز میگردند تا به آن لحظه ای برسند که کل آشکار شده باشد و دست اندرکاریتِ آن ذات آشکار گردد. بواقع کاری که توکویل در انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن میکند، چنین چیزی است و چنین منطقی دارد. فهم منطقِ چرایی صورت عقلانی ای به نام انقلاب که در لحظه ای از تاریخ ضرورت پیدا کرده است و تاریخ را با امر نویی آشنا کرده و معنای آنرا به همین علت دگرگون کرده است. گویی این انقلاب ضرورت مطلق تاریخی بوده است و فقط منتظر لحظه ی موعود بوده است. برای این کار توکویل راهی را برمیگزیند که به این پرسش اصلی پاسخ گوید: چرا انقلاب اولا در فرانسه رخ داد، و نه جای دیگر و در ثانی چرا شکلی تمامت خواه به خود گرفت؟
توکویل در این دو سوال اولا منطق تاریخی و در ثانی ضرورت منطقی چنین منطقی را پی میگیرد. از اینرو فهم سیر تطوراتی که به انقلاب رسیده فهمی ضروری میشود. آنچه که پی می آید چنان است که گویی از ابتدا ضرورت داشته و فقط در توالی است که آشکارکنندگی اش به تعویق می افتد. پس انقلاب مفهومی نیست که تمام شده باشد، توکویل خود میداند که بعنوان جامعه شناس در چه بستر تاریخی ای نفس میکشد و فهم وی چیزی جدا از ضرورت آنچه که در صدد آشکار کردن آن است، نیست. به بیانی دیگر آنچه که توکویل قصد آشکار کردنش را دارد، دست اندر کاریِ آشکارشده ای است که اکنون بعلتِ شکست فُرم، معنا را دیگرگون کرده است. به بیانی دیگر، این انقلابی که سعی دارد خود را سرچشمه خوبیها بداند ریشه هایش کجا قوام یافته؟ بناچار پاسخ را باید در فُرم قبلی جست. این فُرمِ قبلی است که ضرورت صورتبندی جدیدی را از دل تحولاتِ خودش آشکار میکند. یا به بیانی دیگر این فُرم قبلی است که ضرورت پیشینی انقلاب درش آشکار میشود؛ این خودِ سلطنتِ فرانسه است که انقلاب آفرین است؛ این خود فرانسه سلطنتی است که انقلاب را اجتناب ناپذیر میگرداند. اما این دگرگونی آنچنان عجیب، آنچنان پنهان از دید همه و آنچه غیر منتظره است که همگی اینرا یک موهبت الهی میدانند و از اینرو گرامی اش میدارند، چرا که ذاتِ قدسی ای است نیروبخش.
مرحله ای از وجود است که پیش از این سابقه نداشته و آنچنان مینماید که دشمنِ صورتِ پیشین است ولی آنچه که در آن مغفول مانده است تداوم مضمون پیشین در قالبِ این فرم جدید است.
پس در وهله ی اول آشکار میشود که انقلاب، در چه زمینه ای رخ داده است و هم در این زمینه است که قابل پیگیری است. به بیان دیگر، بر چه اساسی است که انقلاب شکل میگیرد؟ بیواسطه ترین جواب به این سؤال سلطنت است. یعنی آنچه که انقلاب دگرگونش کرد. پس منطق مخالف و مضاد انقلاب آشکار میشود که سلطنت است. پس منطق انقلاب، شکل گرفته از هسته ی مرکزی سلطنت است. به دیگر سخن، سلطنت، پایه و نیز منطق مخالف انقلاب را پیش میشکند. پس انقلاب که سلطنت فرانسه را در هم کوفت باید در همان زمینی بازی کند که روزی سلطنت قوامش داده بود و با همان منطقی باید پیروز شود که سلطنت از آن پیروی میکند. پس چیزی که تغییرِ شکل مییابد و تداوم مییابد همان چیزی است که انقلاب در جنگ با وی تعریف شد؛ قدرت مطلقه.
از اینرو نباید اینگونه پنداشت که انقلاب یک آشوب مطلق است که در صدد جایگزین کردن چیزی نیست. اگر چنین بود تداوم حیات نمییافت، چرا که آنچیزی که تداوم حیات مییابد که نیستی نباشد، بلکه آشکار کننده ی خود هستی باشد. پس انقلاب باید بنایی داشته باشد و چیزی را حفظ کند. توکویل بر آن است که انقلاب این قدرت مطلقه را از حکومت پیشین نه تنها حفظ کرد بلکه شکلش را از استبدادی به توتالیتر یا تمامیت خواه عوض کرد. یعنی انقلاب خود صورتی تبیین کننده ی عقلانی است که هرآنچه در وی صورت پذیرد عقلانی است و آنچه که عقلانی است ضروری است و آنچه که ضروری است، داده شده نزد مردم است و آنچه که داده شده نزد مردم است تاریخ است. از اینرو در پی دگرگونی این فرم و در هم کوبیدن همه چیزهای حاشیه ای این فرم آنچه که قرابت خاصی با رژیم پیشین دارد همین تمرکز قدرت است. این تمرکز قدرت اگر در پیش از انقلاب شکلی آشکار شده بواسطه قدرت استبدادی شاهان را داشت، پس از انقلاب خود نفی متعین شد، یعنی همان درون بودِ انقلاب یا ذات انقلاب شد. پس در هرچیزی این قدرت نشانه ای یافت و اکنون شکل توتالیتر به خود گرفت. چرا که به حذف تمامیِ وسائط غیر از خودش مبادرت کرد.
حذف این وسائط نیز چیزی بود که پیش از انقلاب شکل گرفته بود و چیزی جدید نبود. انقلاب صرفا آن صورتِ کامل کننده ی منطق تاریخیِ مطلقی است که در یک لحظه بر تارک آسمان درخشید و تمامیِ این بدنه متمرکز از قدرت و خفه شده با گریبان خویش را متحول نمود.
انقلاب همه چیز را مگر همین قدرتِ مطلقه نابود ساخت. یعنی هرآنچه که در این مرکز جای نداشت و اقتدارش را بخاطر به حاشیه رانده شدن از دست داده بود، در معرض این دگرگونی و کوبیدن قرار گرفت. نهادهای برجای مانده از دوران فئودالی و قرون وسطی شکلهایی تو خالی شده بودند که اهمیتشان را از دست داده بودند و فقط شکل زشت و زمختشان باقی مانده بود. این فرمها اولینشان دستگاه سلطنت بود و مهمترینشان طبقه اشراف. یعنی منطق جامعوی ایجاب میکرد که چنین فرمهایی دیگر وجود نداشته باشند. پس آنچه که نقض شد، خود آمال و آرزوی فروخورده انقلابیون بود. این نهادها که نهادهایی ریشه دار و تاریخی اند، در شکل قرون وسطایی خود حتی اثری ازشان نماند ولی آن مسأله ای که پیش آمد چنین بود که تمامی شهروندان را در برابری یکسانشان به پیشگاه بوروکراسی اعظم، در مقام اشرافیت نشاند. منطق اشرافیتِ سنتی کاملا در طبقه متوسط شهری بازتولید شده و شدیدا ضعیف گشته بود.
اشرافیت، نهادی بود که به فئودال بزرگ، یعنی شاه خدمت میکرد، همواره نقش تاریخی رهبری جامعه ی اروپا را بر عهده داشته است. از اینرو رقیب اصلی شاه و خطر اصلی سلطنت خود همین اشراف بوده اند. اشرافیت به لحاظ تاریخی امتیازاتی در طول زمان کسب کرده بود که آن را از عموم طبقات متمایز میکرده است. این امتیازات در فرانسه بواسطه شاهان سودجو به حراج گذاشته میشدند. از اینرو منطق کالا، اولین جایی که ظهور یافت در جامعه اشراف و خود مقامهای اشرافی بود. بدین طریق شاه هم از حیثیتِ آنها میکاست و هم اینکه به تدریج طبقه ای از بورکراتهای طبقه متوسط شکل گرفت که هم امتیازِ اشراف میشدند و از این طریق، اشراف منافع فردی و خصوصی را با منافع طبقه ایشان تاخت میزدند و به تدریج از اقتدار خویش میکاستند. بدین طریق منطقِ کالا شدگی، از طریق خودِ سلطنت و به میانجی امتیازات اشراف در فرانسه پیش از انقلاب- از زمان لویی یازدهم- بسط مییابد. این منطق، رفته رفته این گروه را ضعیف میکند و آنها را به خوی شهرنشینی و مستخدمه دولت بودن عادت میدهد. از اینرو دهقانانِ کوچک زمینهای اربابی را تصاحب میکنند.
با این تحول، مرحله ضروری انقلاب یک قدم به جلو میرود. دهقانان همگی بواسطه زمین مالک میشوند. این ملک هرچقدر هم بی ارزش و کوچک باشد بازهم مالکیتی را رسمیت میبخشد که منطق شیء شدگی جامعه را آشکار میکند. فی الواقع با این کار همبستگی ارگانیکی و در نتیجه منطق جامعوی جایگزین منطق اجتماعی پیشین میشود. از اینرو انقلاب فرانسه از هر کرانه یک انقلاب مدرن است، و سویه های مدرن زاده خود انقلاب نیستند بلکه انقلاب خود خود ضرورتی است که در رژیم پیشین جلوه گر شد.
بواقع آنچه که تا به اینجا عیان است، بسط قدرت دولت مرکزی، بواسطه تضعیف طبقه اشراف و بزرگ شدن طبقه متوسط و نیز حق مالکیت برای هرکسی بود که میتوانست خرده سرمایه ای داشته باشد. از اینرو این دستگاه عریض و طویل که خود زاییده نظام فئودالی بود، در یک عدم توازنی خود را انداخت که از این پس آشکار میگردد این عدم توازن از کجاها میتواند سر در آورد. این طبقات اجتماعی به هیچ عنوان با یکدیگر اختلاط پیدا نمیکردند و بصورت مجموعه جداگانه ای از هم مانده بودند. بواقع طبقه اشراف بدل به یک کاست شده بود، و به موازات پیشرفت منطقِ جامعه مدرن و پولی شدنِ همه ارزشها، آنها نقش سنتی رهبری و همکاری با سایر طبقات را بالکل از دست دادند. لذا یک کاستِ صاحب امتیازات مخصوص بودند که با دیگر طبقات ارتباطی نداشتند.
طبقه متوسط نیز صرفا برای سود و منفعت شخصی خود میجنگید و هیچگاه نمیتوان از یک طبقه متوسط یکپارچه در این زمان سخن گفت، بلکه آنچه آشکار است این طبقه متوسط به پاره هایی از اصناف تقسیم شده بود که هرکس در آن سعی میکرد با قرار گرفتن در پاره طبقه برآمده از اصناف خود را بر دیگران برتری بخشد.
فلذا دو طبقه ی متوسط و اشرافیت جدا از هم هردو مورد کینه و رشک توده ی محروم از هرچیزی بودند که اتفاقا نابرابری های ناشی از عدم دسترسی به رانت دولتی را به دوش می کشیدند. این طبقات محروم در عین حال که از اشرافیت و طبقه متوسط کینه بدل گرفته بودند در صدد موقعیتی بودند که به آنها تشبث یابند. از اینرو در هنگامه انقلاب، این ممنتوم برآمده از طبقات پایین دستی منجر به نابودی اشرافیت شد و آنچه را برجای گذاشت تشبث همگان به لباس اشرافیت شد. بواقع آنچه که انقلاب فرانسه برجای گذاشت نفی اشرافیت در صورت قرون وساطیی اش و تجسد آن در تن تک تکِ آحاد ملت بود. به تعبیر توکویل، اشرافیت بدل به فرمانده ای شده بود که دیگر نه کسی را میدید و نه کسی از وی حساب میبرد، صرفا آنچه این پوسته ی سخت را سر جایش باقی گذاشته بود، عدم امکان بوجود آمدنِ فعالیتِ آزاد احزاب و درنتیجه شکل گیری یک آگاهی سیاسی بوده است. فلذا در خودِ رژیم پیش از انقلاب اشرافیت تمامی اقتدارش را با روی کار آمدن مجالس ولایتی که از بورکراتهای حکومتی تشکیل شده بود از دست میدهد و قدرت رقیبی که وی از او سعی داشت بیشترین فاصله را داشته باشد، یعنی طبقه متوسط، بر وی سروری مییابد. چنین سروری ای باید در جایی اتفاق بیافتد که بیشترین تمرکز اداری اتفاقا در آنجاست؛ پاریس.
بواقع، پاریس قبل از انقلاب، مدل فرانسه میشود. هر دهقانی برای سعادت فرزندانش که مثل او نابود نشوند سعی دارد اگر خرده سرمایه ای دارد، وی را به پاریس بفرستد و برایش مقامی دولتی بخرد. به تعبیر توکویل تنها فرق قبل از انقلاب و پس از آن چنین بود که قبل از انقلاب سمتها را میخریدی به بهای بدست آوردن منزلت و اکنون خودت را میفروشی برای نگاهداشت آن قدرت واحد. این تمرکز اداری و بورکراسی پاریسی خود در لحظه های حساس آگاهی بخش این جماعت توده ای بود.
بواقع این جماعت توده ای، در منتها علیه آرزویش خواستار نظمی بود که از همه بری باشد و از اینروست که احتیاجش به یک دولت امنیتی بیش از پیش زیاد میشود. با امنیتی شدن حکومت و رفتن آن به سمت بوجود آمدن یک پلیس قوی، زمینه برای بسط قدرت دولتی از یکسو و نیز سقوط همان دولت آشکار میگردد. این پلیس قوی مطرودین و بی منزلتان را به اشد مجازات میرساند و طبقه اشراف و طبقه متوسط را نیز گوشمالی خوبی میدهد. چنین است که در مواقعی که حکومت قوایش تحلیل رود، آنچه در نظر همگان است همین دستگاه عریض و طویل تمرکز قدرت است که اقتدارش را از طریق پلیس نشان میدهد. از اینرو آنچه که در بهبوهه انقلاب و خیزش مردمی کانون حملات مردم قرار میگیرد، این خودِ دولت است که مورد هجمه قرار میگیرد. از اینرو هم تمرکز قدرت در پاریس و هم عزلِ اختیارِ ایالاتِ خودمختار و سپردن آن به پلیس و مراجع محلی شکافی عمیق میان توده و دولت می اندازد، شکافی که فقط انقلاب میتواند پرش کند.
تمرکز قدرت و پلیسی شدنِ جامعه، آزادی احزاب را ناممکن میسازد و در این حالت مردم خود به خود از حوزه عمومی حذف می-شوند. چیزی که در این شکاف و عدم مشارکت مردم در سرنوشتشان آنان را زنده نگاه می¬دارد، تداوم حیاتشان بواسطه ی ادبیات و ادیبانی است که تقریبا از تمامی مناسب حکومتی و منزلتهای اجتماعی محروم¬اند. آنها این شکاف را با برگرداندن آن به حالت طبیعی بدون در نظر گرفتنِ عواقب عمل در عالم نظر می پرورانند. بدین معنا که آنها اندیشه را به پرواز در می-آورند و عدم امکان آزادی سیاسیشان را که حتی خود به آن واقف نیستند در در نظرورزی ها و ادبیاتشان مینشانند. آنها حتی در آزاد اندیشانه ترین حالتشان با واژه «مردم» بیگانه بودند، از اینرو آنها یکی از خونین ترین انقلاب را رقم میزنند.
جالب اینجاست که در بحبوحه انقلاب این اشراف است که سرسختانه این ادبیات را تبلیغ میکند بدون آنکه در نظر داشته باشد، آنچه که وی دارد تبلیغش را میکند، نابودی خودش است. از اینرو اشرافی که رهبری انقلاب را بدست گرفتند اولین کسانی بودند که قربانی انقلاب شدند. در واقع آنها که خود را کاست جداگانه ای به حساب می آوردند و اصلا فکر اینرا نمیکردند که عموم علیه خودشان بشورند، و در عدم درک درست از اوضاع بواسطه نبود آزادی سیاسی، که از نظر توکویل فاکتوری است که در مرحله ی آخر عمل کننده است، نظرهایی شکل گرفته بود که عملا با اصلاح وضع موجود کاری نداشتند بلکه خود کل را نشانه رفته بودند.
این کل همواره در نهادهایش متعین میشود. از اینرو هر نهادی که در آن قدرتمند بود، آماج حملات قرار گرفت. نهاد کلیسا از اینرو مورد حمله سرسختانه نویسندگان این دوران قرار گرفت که بیشترین قدرت را پس از حکومت داشت و منتقدانی که جرات انتقاد از حکومت را نداشتند، آزادانه و گستاخانه این نهاد را سخت میکوبیدند و جالب اینجاست که خود اصحاب کلیسا هم در مواردی با این در هم کوبیدگی مرافقت نشان میداد. از اینرو دو نهاد سنت( اشرافیت) و عرف ( کلیسا) هردو باهم به باد رفتند. بواقع هرچیزی که رنگ و بوی دینی داشت سخت مورد حمله قرار میگرفت و نوعی انگِ اجتماعی میخورد و انحراف سیاسی تلقی میشد. در این جریان تکفیر که در آراء و اندیشه های نویسندگان پیش از انقلاب متبلور است همه چیز نفی میشود و در هنگامهی انقلاب نگاهها به علتالعلل می افتد؛ حکومت.
از آنجا که حکومت مطلقه خود هیچ واسطه ی اجتماعی را باقی نگذاشته بود و در منزوی نگاه داشتن طبقات سبب از میان رفتن آگاهی سیاسی مردم شده بود، چیزی که پدید آمد نتیجه ضروری عمل خویش بود، بواقع آگاهی سیاسی در تنِ دولت به حرکت در می-آمد. به دیگر سخن، حکومت پیش از انقلاب توده مردم را از هر لحاظی تا کوچکترین جزء وابسته خود کرده بود در آستانه ی انقلاب و پس از نابودی و انزوای نهادهای عرف و سنت خود مورد حمله قرار گرفت. از اینرو آنگاه که قدرت مرکزی به مجالس سپرده شد، خود مقدمه سقوط خود را رقم زد. چرا که این قدرت مرکزی از خود سلب اختیار کرده بود و توده های قرنها در بند مانده را خود به قدرت رسانید و اکنون مسخ کامل میشود، چرا که این توده بدون مرجع به تنها چیزی که متشبث میشود قدرت مطلقه است و زمینه های حکومت وحشت خود در دل انقلاب پیشین زاده میشود. از اینرو ملایمت مذهبی و بردباری سیاسی ای که در واپسین سالهای حکومت لویی شانزدهم شکل گرفته بود، به ضد خود بدل شد و غیر انسانیترین انقلاب به وقوع پیوست.
انقلاب فرانسه در لحظه ی وقوع از دو ممنتوم یا برآیند تشکیل یافته بود. یکی اشراف و دیگری توده مردم. اشراف که رهبری انقلاب را بر عهده داشتند از ممتازترین طبقات بودند و که سنت رهبری کردن جامعه در آنها ریشه دوانیده بود اما طی سده ی منتهی به انقلاب با این خصلت خویش به کلی بیگانه گشته بودند. از طرفی دیگر، توده مردم عمل کننده ی فرامین انقلاب بودند که سالیان سال در زیر ستم طبقات دیگر له شده بودند. آنها که معمولا برای رهایی از بار مالیاتهای غیر منصفانه و داشتن خرده عایدی ای جذب ارتش شده بودند، خود عقل سلیم ارتش را پذیرفته بودند. بنابراین توده ای خشن و لجام گسیخته را تشکیل دادند. از اینرو آرمان برابری خواهانه و آزادیخواهانه ای که بدست آنان اجرا شد به کین توزی قرنها ستم پالوده بود و آنچه که حکومت وحشت را به بار آورد همین ممنتوم کینه توزی توده ای بود که بصورت کامل سر انقلاب را به سر کوفت و خود که به بندگی عادت کرده بود، بندگی را برای همگان به ارمغان آورد.
این سوداهای برابری خواهانه و آزادی طلبانه بصورت نامتوازن در کل انقلاب رخنه کرد ولی در هنگامه ی انقلاب دو فاکتور اصلی دست به دست هم دادند. اما برابری برای فرانسویان ارزشی بس بیشتر از آزادی دارد و به همین امر، این فرانسویانی که در پی قرنها از امتیازات نابرابر و ظالمانه به ستوه آمده بودند هرچه سریعتر دست به کشتن آرمان آزادی زدند. چرا که هیچ چیز نمیتوانست جلوی آرمان برابری مقاومت کند و در هنگامه ای که بناپارت دوباره همان رسم و سیاق را در فرانسه برانگیخت، به تعبیر توکویل، این ملت در وضعیتی گرفتار آمده بود که سری آزاد و تنی بنده داشت. چیزی که مشخصه اصلی تمامی سالهای پس از انقلاب است و تا کنون نیز ادامه دارد.
انقلاب در وضعیت استبدادی که واسطه حکومت ترس است بوجود آمد و در وضعیت توتالیتر به وقوع پیوست. این وضعیت توتالیتر برای نگاه داشت خود، تنها به خود متکی است، از اینرو این وضعیت، وضعیتی است که فضیلت «میان مایه گی» در آن حرف اول و آخر را میزند. نهادهایی که میتوانستند تا حدی از آزادی دفاع کنند، یعنی اشراف و کلیسا بعلت عملکرد خودشان که منزوی شده بودند و نیز بخاطر تن فروشی شان به حکومت پیشین محو و نابود شدند. اگر از کلیسا شکلی باقی ماند برای این بود که جامعه خود قرابت ویژه ای با ذات مقدس دارد و خود از همان برانگیختگی متشکل است، ولی اشرافیت در تنِ تکِ «همشهروندان» پس از انقلاب متبلور شد و خود به تاریخ پیوست و دیگر و به هیچ روی در هیچ کجای پس از انقلاب امکان سر برآوردن پیدا نمیکند.