دو جوان به "کاترین" (رادان) زن سرخپوست کلانتر شهر پولی، "متمورگان" (داگلاس)، هتک حرمت میکنند و او را میکشند. "مورگان" از روی زین اسب بهجا مانده در صحنه جنایت، رد دو جوان را میگیرد و میفهمد که یکی از آنان پسر قدیمیاش، "کریگ بلدن" (کوئین)، همه کاره و مرد بانفوذ شهر گانهیل است. "مورگان" پسر "بلدن" را دستگیر میکند تا برای محاکمه با خود به پولی ببرد. با فرا رسیدن ساعت حرکت آخرین قطار شهر و در رویاروئی نهائی، پسر "بلدن" با گلوله دوستش کشته میشود و "مورگان" نیز، "بلدن" را میکشد.
٭ وسترنی کلاسیک که تمام قواعد بازی را رعایت میکند: کلانتر خوب و وظیفهشناسی که در جامعهای که در آن "کسانی که سرخپوستان را بکشند، جایزه وظیفهشناسی که در جامعهای که در آن "به کسانی که سرخپوستان را بکشند، جایزه میدهند"، با زنی سرخپوست ازدواج کرده؛ مردی که مالک همه چیز مردم یک شهر است؛ تمرکز زمانی و مکانی؛ ضربالاجل رسیدن به قطار بهعنوان تنها راه فرار زنی که در کافهها بزرگ شده اما تنها کسی که به قهرمان داستان کمک میکند؛ و بالاخره، صحنه دوئل پایانی. اما فیلم به کمک انتقال بار "گناه" به پسر "بلدن" ـ که شخصیتی فرعیاست ـ و بهلطف بازی خوب کوئین، قطب "شر" متفاوتی میآفریند و با تکیه مداوم قهرمانش برای محاکمه قانونی مجرم و پرهیز از انتقامجوئی شخصی، از یک پایان خوش قراردادی هم فاصله میگیرد. برخی گفتوگوهای فیلم مثالزدنیاند: "هر وقت دلت بخواهد، میتونی بری و خودت رو به کشتن بدی، ولی چهل سال دیگه گلهای دور قبر من هم به قشنگی گلهای دور قبر توئه، و هیچکس یادش نمیآد که من بزدل بودم و تو مثل یه احمق مردی".