یادگار. [ دْ / دِ ] (اِ مرکب ) اثر. نشان . (غیاث اللغات ). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد.(ناظم الاطباء). نشان خیر (۱) که از کسی باقی بماند. (آنندراج ).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند ویاد آنان را در خاطرها و اذهان نگاه می دارد اعم از فرزند و جانشین ، و مرده ریگ و دیگر چیزها بازمانده ازکسی یا چیزی که خاطره ٔ او را زنده کند : فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فرخی . فرخی . فرخی . ابوحنیفه ٔ اسکافی . اسدی . اسدی . ناصرخسرو. ناصرخسرو. ناصرخسرو. ناصرخسرو. ناصرخسرو. ناصرخسرو. ناصرخسرو. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. سیدحسن غزنوی . سوزنی . خاقانی . خاقانی . خاقانی . خاقانی . خاقانی . نظامی . نظامی . نظامی . نظامی . عطار. سعدی . سعدی (طیبات ). سعدی (طیبات ). سعدی (بوستان ). حافظ. صائب . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . خاقانی . خاقانی . خاقانی . عطار. سعدی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . سعدی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فرخی . ناصرخسرو. مسعودسعد. مسعودسعد. مسعودسعد. خاقانی . مولوی . سعدی (خواتیم ). سعدی (بوستان ). سعدی . حافظ. فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . مسعودسعد. فردوسی . فرخی . امیر معزی . خاقانی . فردوسی .
چو اغربرث و نوذر نامدار
سیاوش که بُد از کیان یادگار.
جهان یادگار (۲) است و ما رفتنی
ز مردم نماند جز از گفتنی .
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده چیز ازدر یادگار.
پسر بد خردمند او را چهار
که بودند ازو در جهان یادگار.
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.
بدان یافتی خلعت از شهریار
همان عهد و منشور از اویادگار.
چنین گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی یکی یادگار.
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.
سخنها نه از یادگار توبود
که گفتار آموزگار تو بود.
همی خواستی آشکار و نهان
کزو یادگاری بود در جهان .
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوارمنست .
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
بدو گفت فرزانه ای شهریار
تویی از پدرتخت را یادگار.
یکی نامه ای نو کنم ز این نشان
کجا یادگار است از آن سرکشان .
بدانید کو یادگار من است
بنزد شما زینهار من است .
بزدگردن نوذر تاجدار
ز شاهان پیشین بُد او یادگار.
برو (بهرام ) داد و گفت این ز من یادگار
همی دار با خودکه آید به کار.
بنزد نیا یادگار از پدر
نیا پروریده مر او را به بر.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار.
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار.
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا همچنان دان که کشتی به زار.
چنین پاسخش داد اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار.
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان .
همچون خزانه های ملوک است خانه ها
از بر واز کرامت و از یادگار او.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نوشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ما را یادگاری ده از علم خویش (تاریخ بیهقی ص 338). امروز ما را بکارآمده تر یادگاری است و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است . (تاریخ بیهقی ).
مبادت بجز دادکاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بد یادگار از مهان .
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی .
به هر وقت از سخنهای حکیمان
برویش بر ببینم یادگاری .
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش .
پند خوب و شعر حکمت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین .
اشعار به پارسی و تازی
بر خوان وبدار یادگارم .
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم .
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر زپند و حکمت نیکو مؤامره .
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من .
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار.
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار.
گر نبود گل چه شود ز آنکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار.
تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کرده ٔ تو از تو یادگار.
مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار.
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود.
گر سوده شد نگینی از خاتم جلال
تاج سر ملوک جهان یادگار باد.
از نژاد سیف و برهان دربیان علم و شرع
نیست در عالم به از وی یادگاری یادگار.
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار است این .
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار.
قحط سخن گشته بود زنده به من شد سخن
از دم عیسی مرا بس بود این یادگار.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو کم شد.
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم .
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود بس ملک را یادگار.
یادگاری که آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است .
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار.
سکندرموکبی دارا سواری
ز داراو سکندر یادگاری .
اگر تو یادگیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری .
اینکه در شهنامه ها بنوشته اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار (۳) .
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و چه حاصل که باد در چنگ است .
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار.
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
بیادگار نسیم صبا نگه دارد.
برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا
بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا.
- یادگار شدن ؛ به مجاز مخلد و مذکور شدن وبر سر زبانها ماندن :
بیابد ز من خلعت شهریار
شود در جهان نام او یادگار.
- || مردن . از قبیل فسانه شدن و حدیث گشتن . در عربی فانماالناس احادیث :
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
بخرجید و گفتش که ای شاهزاد
شنوپند و از نو مکن سوک یاد...
کنون گر چه مادرت شد یادگار
به مینوست جان وی انده مدار.
- یادگار داشتن ؛ چیزی را از بهر یاد بود و یادآوری نگه داشتن ، دارا بودن چیزی را که از بهر یادآوری و یاد بود و تذکره باشد :
هنرها که بنمودمان شهریار
ازو داشت باید به دل یادگار.
بیارم برت گرزسام سوار
کزو دارم اندر جهان یادگار.
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد جز او یادگار.
سیاوش یکی نیزه ٔ شاهوار
کجا داشتی از یلان یادگار.
آن نه یار آن یادگار عمر بود
بس به آیین یادگاری داشتم .
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کاین نوعروس بی زر و زیور نکوتر است .
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو.
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم .
این جثه ٔ همچو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم .
- یادگار کردن ؛ چیزی را از بهر یادآوری و یادبود ساختن و مهیا کردن و قرار دادن از خود اثر بر جای گذاشتن . آثار خیر بجای گذاشتن :
بنو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم .
چنین گفت لهراسب را شهریار
بشاهی چو کردش ز خود یادگار.
بر آن دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم .
اگر یادگاری کنی در جهان
ز نامت بزرگی نگردد نهان .
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
ترا کردم اندر جهان یادگار.
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار.
ظالم بمرد و قاعده ٔ زشت ازو بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد.
- یادگار ماندن ؛ باقی ماندن چیزی برای یادآوری و تذکره :
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار.
خنک آن کزو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار.
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم زشتی مکار.
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز مایادگار.
بد و نیک ماندز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار.
ز گفتار و کردار این روزگار
ز ما ماند اندر جهان یادگار.
همان به که این زن بود شهریار
که این ماند از مهتران یادگار.
به گیتی نمانده ست ازو یادگار
مگر این سخنهای ناپایدار.
به ملک داری تابود بود و وقت شدن
بماندازو به جهان چون تو یادگار پسر.
همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است . (تاریخ بیهقی ص 175).
عمر شد آن مایه بود و دانش و دین
ماند ازو سود و یادگار مرا.
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار.
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار.
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب .
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم .
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نائبی باید ازومان یادگار.
عمر سعدی گر سرآید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار.
هر آنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید به بار.
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند.
حافظ سخن بگوی که در صفحه ٔ جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر.
- || باقی گذاشتن چیزی را از بهر یادآوری و تذکار :
تو عهد پدر با روانت بدار
بفرزندمان همچنین یادگار.
بدو ماندم این نامه را یادگار
به شش بیور ابیاتش آمد هزار.
اگر دادگر باشی ای شهریار
بگیتی بماند یکی یادگار.
- || جانشین شدن ، وارث شدن :
دلیر و هنرمند و گرد و سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار.
اگر من شوم کشته در کارزار
نماند کسی تاج را یادگار.
گردندخسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار.
- || باقی ماندن :
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار.
- یادگار یافتن ؛ اثر و نشان یافتن . چیزی را که از برای تذکره و یادآوری باشد پیدا کردن :
از عطا و خلعت بسیار او با زائران
بازیابی تازه در هر انجمن صد یادگار.
زیبد که خسروان جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگار یافت .
جرعه بود یادگار کأس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگارنیابی .
- || آنچه یار و دوست به هم به طریق تحفه فرستند. (برهان ) (از انجمن آرا). آنچه یار و دوست به یکدیگر تحفه فرستند و نگه دارند. (آنندراج ). هر چیزی که کسی به یار و دوست عزیز خود مانند هدیه و یادداشت می دهد و یا می فرستد. (ناظم الاطباء). هدیه . تحفه . ره آورد. ارمغان . یرمغان (۴) :
چو بشنید بهرام شد تیز جنگ
بیامد یکی تیغ هندی بچنگ
بدو داد و گفت این ترا یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار.
یادگار
یادگار. [ دْ / دِ ] (اِ مرکب ) اثر. نشان . (غیاث اللغات ). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد.(ناظم الاطباء). نشان خیر (۱) که از کسی باقی بماند. (آنندراج ).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند ویاد آنان را در خاطرها و اذهان نگاه می دارد اعم از فرزند و جانشین ، و مرده ریگ و دیگر چیزها بازمانده ازکسی یا چیزی که خاطره ٔ او را زنده کند :
چو اغربرث و نوذر نامدار
سیاوش که بُد از کیان یادگار.