یاد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آموختن . تعلیم گرفتن . فراگرفتن . تعلم : فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فرخی . ناصرخسرو. کسائی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . اسدی . مسعودسعد. نظامی . نظامی . مولوی . سعدی . حافظ. حافظ. اوحدی . فردوسی . فخرالدین اسعد (ویس و رامین ). فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . اسدی (گرشاسبنامه ). اسدی (گرشاسبنامه ). اسدی (گرشاسبنامه ). مسعودسعد. اسدی .
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیرید یاد.
سخنهای کوتاه و معنی بسی
کجا یاد گیرد دل هر کسی .
کنون ای خردمند دانش پذیر
اگر بخردی یک سخن یاد گیر.
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر
نگر تا چه گوید تو زو یادگیر.
سخن هر چه گویم زمن یادگیر
مشو نیز با پیر برخیره خیر.
ز فردوسی اکنون سخن یادگیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
گر نکت گوید و از علم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد.
اگر از روی دین یادنگیری از روی خرد یاد گیری . (قابوسنامه ).
آنچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین
ورنه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر.
|| حفظ کردن . شنیدن و بخاطر سپردن . از برکردن . به حافظه گرفتن . ضبط کردن . استحفاظ (۱) :
مباش غمگین یک لفظ یادگیر لطیف
شگفت گونه و لکن قوی و بابنیاد.
پیامی بری نزد فرخ پدر
سخن یادگیری همه در بدر.
نشان بس بود شهریاراردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر.
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت .
سراسر همه پرسشم یادگیر
به پاسخ همه داد بنیاد گیر.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یادگیر.
چو از پند گوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر.
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یادگیر.
سخن بشنوی بهترین یادگیر
نگرتا کدام آیدت دلپذیر.
چنین گفت فرزانه شاهوی پیر
زشاهوی پیر این سخن یادگیر.
همه داستان یاد باید گرفت
که خیره بماند شگفت از شگفت .
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نباشد شگفت .
بمان تا بدین گنگ بار از شگفت
چه بینیم کان یاد باید گرفت .
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.
بلیناس بیدار گشت و دل و هوش بدو (بدان شیطان که کتاب علم و فسونها خواندی ) سپرد و همی شنید و بهری یاد گرفت . (مجمل التواریخ و القصص ). و این سیامک به دیدار چون کیومرث بود و پیوسته ملازم آن بودی و هر چه گفتی سیامک یادگرفتی . (قصص الانبیاء ص 36). شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد. (چهارمقاله ). و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او چه جواب دهد جمله یادگیری و در حفظ آری . (سندبادنامه ص 38).
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا بیاد گیرند.
همان به کاین نصیحت یادگیریم
که پیش از مرگ یک نوبت نمیریم .
این حکایت یادگیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش .
کای جوانمرد یادگیر این پند.
ز من بحضرت آصف که می برد پیغام
که یادگیر دو مصرع ز من بنظم دری .
نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است .
هر چه گفتیم گر نگیری یاد
روز ما بگذرد شبت خوش باد.
- بر یاد گرفتن ؛ به خاطر سپردن :
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاوس پاسخ نداد.
بگیرم پند تو بر یاد از این یار
بکوشم هر چه باداباد از این بار.
- به یاد گرفتن ؛ به خاطر سپردن :
ز پیش پدر گیو شد تا به بلخ
گرفته به یاد آن سخنهای تلخ .
مُنا دیگری نام او شیرزاد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد.
و دیگر که گیتی فسانه است و باد
چو خوابی که بیننده گیرد بیاد.
|| بخاطر آوردن . یادآوری کردن . نام بردن . ذکر کردن . استذکار: یاد کردن :
چنین شاه بر گاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد ازو نیز یاد.
بدو گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندر این رزمگاه .
نگیرد ز کار درم نیز یاد
از آن پس که داماد او شد شغاد.
ستاره شمر گفت کاین خود مباد
که شاه جهان گیرد از مرگ یاد.
بسر شد کنون قصه ٔ کیقباد
ز کاوس باید که گیریم یاد.
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز به نیکی نگیرید یاد.
ببودند از اینگونه یک هفته شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد.
سیاوش به توران همی دل نهاد
وز ایران نگیرد همی هیچ یاد.
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه خویشان نزدیک و پیوند تو.
چو کار گذشته نگیرد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد.
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت .
که با زیردستان جز از رسم داد
ندارند و از بد نگیرند یاد.
|| یاد کسی کردن به مهر کسی ؛ یا چیزی را ازروی مهر به یاد آوردن و مآثر او را بیان نمودن :
فراوان ز رستم گرفتند یاد
که او داد در جنگ هر جای داد.
جهانی نوآیین شد از داد اوی
گرفتند هر یک همی یاد اوی .
- یاد چیزی و یاد کسی گرفتن ؛ هوای آن کردن . آرزوی آن کردن :
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد.
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان .
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد به مهتر پسر داد پارس .
|| به یاد کسی می نوشیدن ؛ شادی کسی خوردن . یاد کسی کردن به هنگام می گساری :
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاوش گرفتند یاد.
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاوس گیرد بجام .
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر با جعفررا بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم و همه ٔ مهتران خراسان حاضر بودند یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند. (تاریخ سیستان ).
همه غم به باده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
گرفتند هر دو به هم بزم یاد
مهان را بخواندند و بودند شاد.
بفرمود تا هر که جستند نام
همیدون به یادش گرفتند جام .
آنکه چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد.
|| باقی ماندن نام . مشهور شدن :
که مردان به فرزند گیرند یاد
زن از شوی و مردان به فرزند شاد.
یاد گرفتن
یاد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آموختن . تعلیم گرفتن . فراگرفتن . تعلم :
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیرید یاد.