:
خداوندگار، خندگار:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی (طیبات ).
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبینی خداوندگار.
سعدی (بوستان ).
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
سعدی (بوستان ).
به نادانی از بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم درکشند.
سعدی (بوستان ).
زهی بندگان خداوندگار.
سعدی (بوستان ).
روزگار:
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار.
نظامی .
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.
نظامی .
راستی خواهی به بازی صرف کردم روزگار.
سعدی (طیبات ).
کامگار:
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار.
نظامی .
|| به آخر اسم معنی (فارسی و عربی ) ملحق شود، نیز افاده ٔ فاعلیت کند:
پیروزگار.
ترسگار:
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسگار.
نظامی .
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسگار.
نظامی .
خندگار. خونگار. خوندگار.
طلبگار:
طلبگار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید.
نظامی .
مددگار:
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددگارش .
ناصرخسرو.
یادگار:
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد از کیان یادگار.
فردوسی .
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاد دار.
نظامی .
ز کیخسروان تخت را یادگار.
نظامی .
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدرمانده یادگار مرا.
نظامی .
هرآنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید ببار.
سعدی (بوستان ).
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار.
سعدی (بوستان ).
سعدی اگر فعل نیک از تو بیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
سعدی .
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی ) درآید و افاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند :
آفریدگار: از آفریدگار خویش کناره میگیرد. (قصص الانبیاء ص 133).
- پذرفتگار، پذیرفتگار :
برون شد وزیر از بر شهر ما
ز شه گفته را گشت پذرفتگار.
نظامی .
پروردگار:
اگر ویژه پروردگار من است .
فردوسی .
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار.
نظامی .
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.
نظامی .
الهاقادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا.
سعدی (خواتیم ).
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنه کاری امیدوار.
سعدی (بوستان ).
رستگار:
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
نظامی .
ز گرد زمین رستگارش کنم .
نظامی .
کردگار:
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار.
نظامی .
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار.
نظامی .
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
سعدی (بوستان ).
و همچنین آموختگار، خواستگار، رفتگار، فریفتگار. ماندگار، نمودگار.
|| علامت نعت مفعولی : آفریدگار (مخصوصاً در تداول عامه ): آفریدگاری در خانه نیست بمعنی آفریده ای ، احدی ، دیاری . رجوع به آفریدگار شود. || نشانه ٔ لیاقت : ماندگار، ماندنی . رفتگار، رفتنی (۱) . || مؤلف غیاث بنقل از جواهر الحروف آرد: « (گار) بمعنی سبب چون روزگار بمعنی سبب روز و شب و یادگار بمعنی سبب به یاد آمدن کسی » (غیاث ). و آنندراج نیز همین قول راآورده است . و احتیاجی بدین تکلف نیست .