در نمایشنامه حاضر, پیرمرد و نوه جوانش, برای معاینه چشم به مطب چشم پزشکی میروند. پدربزرگ با اسلحه ای قصد کشتن فردی به نام چارلی را دارد که حتی او را نمی شناسد. پزشک در حین معاینه درمییابد که هر دو بی سواد هستند و حتی به بیسوادی خود افتخار هم میکنند. سرانجام پس از صرف زمان فراوان و معاینات بی نتیجه, نوه پیرمرد عینک چشم پزشک را از او گرفته به پدربزرگ میدهد. در این لحظه پزشک مشغول سخنرانی درباره نقش دانشمندان در جامعه بشری است بی خبر از این که پدربزرگ او را شناخته, او چارلی است....