'تیستو' شخصیت خردسال این قصه, به یاری گلها تحولی در زندگی کودکانه خود ایجاد میکند. او نمیخواهد 'این را بپذیرد که آدم بزرگها با عقاید و افکار از پیش ساخته شدهشان دنیا را به او بشناسانند. و هنگامی که نگاهش را با دیدی تازه بر اشیا و آدمها میدوزد, آن وقت متوجه آدمبزرگها میشود که با عینک 'عادت' به چیزها نگاه میکنند. اغلب این را نمیتواند بفهمد که وقتی میشود با احساسات پاث, بهتر زندگی کرد تا با احساسات ناپاک؛ وقتی که میشود با آزادی زندگی را بهتر گذراند تا با جنگ و.... زندگی با نیکی بهتر است تا با بدی؛ پس چرا با هم کنار نمیآیند کنار نمیآیند تا زندگیشان را به خوبی و خوشی بگذرانند... تمام دوران کودکی به امید رسیدن به این آرزوی درست, و به امید معجزه بزرگ شدن, میگذرد و وقتی بچهای بزرگ شد, اغلب فراموش میکند که چه کارها میخواسته بکند, و اگر هم فراموش نکند, آن را آگاهانه به فراموشی میسپارد. به همین دلیل هم چیزی اتفاق نمیافتد, فقط یک آدم بزرگ به جمع آدمبزرگها اضافه میشود.....'.