در این داستان, راوی, حوادث تلخ دوران کودکی و نوجوانی خود را بازگو میکند. او که ایام کودکی و نوجوانیاش را در روستایی از کشور داغستان گذرانده است, هر سال برای دیدن مادربزرگش به روستا سر میزند .این بار نیز به زادگاهش برمیگردد اما نیمه شب که خواب در چشمانش نمیآید, برمیخیزد و به دامنه کوهی میرود که مجسمه پسر کوچولوی سنگی ـ نگهبان روستا و مورد احترام و تقدس مردم دهکده ـ در آن جا قرار دارد .وی در کنار مجسمه خاطرات تلخ دوران کودکیاش را مرور میکند .بیماری و مرگ دردآور خواهر, مفقود شدن پدر در جنگ و خبر اندوهناک مرگ او, مشقتهایی که مادر متحمل میشود, و بازگشت پدر پس از چند سال و پی آمدهای ناگوار آن, از موضوعاتی است که داستان براساس آن شکل گرفته است .