در این داستان 'ایزابل', 'آن' و 'آدرین' سه کودکاند که پدر و مادرشان ناگهان آنان را در میان بزرگراهی که به شهر بروژ میرسد رها میکنند؛ زیرا مادر به بیماری لاعلاجی مبتلاست و پدر تحمل درد و رنج او و قدرت نگهداری از فرزندانش را ندارد. ایزابل دختر بزرگ خانواده تنها کسی است که عمق فاجعه را درک میکند و میکوشد تا راه چارهای بیابد. در این گیرودار 'اگلانتین' که پیرزن تنها و مهربانی است, مسئولیت نگهداری از سه کودک را بر عهده میگیرد و امکان درس خواندنشان را فراهم میآورد. آشنایی کودکان با 'ژاک' پسر پنجاه ساله اگلانتین شور و شوقی در زندگی ساده آنها پدید میآورد. بدین سان ایزابل در محیط آرام و ساکت خانه اگلانتین بزرگ میشود و عشق به خداوند, به طبیعت و به تنهایی و سکوت را میآموزد. او پس از تجربههای تلخ و شیرین سرانجام تصمیم میگیرد داستان زندگیاش را بنویسد تا خاطره پدر و مادرش را در ذهن جاوید نگاه دارد.