مجموعهی حاضر از سه داستان بلند با نامهای 'ژان دانژو'، 'مردی با نقاب آهنین' و 'مارتنگر' تشکیل شده است. در داستان نخست، نویسنده، آخرین ساعات عمر 'ژان دانژو' ـ حاکم شهر ناپل و برادرزادهی 'سن لویی' ـ را به تصویر میکشد. در لحظات احتضار ژان دانژو، صدای ناقوسها از سیصد کلیسای پایتخت، شنیده میشود. کلیسا از مردم میخواهد تا برای 'ژان دانژو' که در حال احتضار، به سر میبرد، دست به دعا بردارند. مردم این شهر، بر اثر جنگهای طولانی 'ژان دانژو' علیه دشمنان، به او علاقهمند شده بودند. روحانیون به خاطر این که او همیشه در برابر حملات 'گیبلینوها' از پاپ، دفاع کرده بود، نیز به خاطر دیرها، کلیساها و بیمارستانهایی که در سرتاسر قلمرو خود، تاسیس کرده بود، همواره او را ستایش میکردند. هم چنین، ادیبان، او را به چشم فاضلترین مرد جهان مسیحیت، مینگریستند و...'.