در این کتاب, داستان پیرمرد نابینا و تنهایی بازگو شده که در خرابهای زندگی میکند. او از تنهایی و فقر رنج میبرد تا این که یک شب مردی بزرگوار به نزد او میآید. و به او آب و غذا میدهد او به پیرمرد قول میدهد که هر شب به دیدنش بیاید و چندی نیز به گفتهی خود عمل میکند تا این که چند شب به نزد پیرمرد نمیآید. پیرمرد تنها گریه و ناله میکند. سرانجام شبی دو جوان صدای نالهاش را شنیده, نزدش میآیند و احوالش را میپرسند. پیرمرد سراغ آن مرد را میگیرد و خصوصیاتش را برای آن دو جوان باز میگوید. آن دو میگویند که او پدر ما علی بن ابی طالب بوده که اکنون سه روز است به شهادت رسیده است.