آفتاب

ح

ح

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سالار (حسام الدین ) از سرداران و نزدیکان الملک الناصر و خلیفه ابوالربیع بود و در واقعه ٔ مرج الصفر که در دوم ماه رمضان سال 702 هَ . ق .میان لشکر مغول و لشکریان مصری و شامی اتفاق افتاد فرماندهی جناح راست قشون سلطانی را بعهده داشت و این قشون بدست امیر چوپان وتیتاق درهم شکست و حسام الدین بقتل رسید. رجوع شود به تاریخ مغول ص 277 و



حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سُباشی یکی از حاجبان بزرگ زمان سلطان مسعود است . رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض و سباشی .



حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) علی بن قریب (۱) معروف بحاجب بزرگ یکی از بزرگان امراء سلطان محمود غزنوی پس از وفات سلطان محمود در سنه ٔ 421 هَ. ق . وی امیر ابواحمد محمد پسر کوچک و ولی عهد سلطان محمود را در غزنین بتخت سلطنت نشانید و سلطان مسعوددر آن وقت به اصفهان بود و ما بین دو برادر کار بمنازعت کشید. سلطان مسعود روی بغزنه آورد چون بهرات رسید حاجب بزرگ اعیان لشکر را بموافقت سلطان مسعود بازداشت و سلطان محمد را خلع کرد...



حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) عمرو، محدث است رجوع به انساب سمعانی ورق 148 شود.



حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) غازی (آسفتکین ) (۱) سالار غازیان یکی از طرفداران مسعود بود که در موقع مخالفت وی با برادر خودمحمد در نیشابور شعار وی آشکار ساخت و خطبه به نام وی خواند و لشکر بسیار جمع کرد و اعیان آن نواحی را به اطاعت مسعود در آورد. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 27 و 36 تا 39 و 46 و حاجب .[ ج ِ ] (اِخ ) هبهٔاﷲبن حسن مکنی به ابوالحسن . ابن الانباری نام او را در طبقات النحویین آورده است . وی ازافاضل اهل ادب ، و شاعری ملیح الشعر است . او راست :
یا لیلهٔ سلک ازمان بطیبها فی کل مسلک
اذ ارتقی درج المسررهٔ مدرکا ما لیس یدرک
والبدر قد فضح الظلام فستره عنه مهتک
و کانما زهر النجوم بلمعها شعل تحرّک
و الغیم احیانا یموج کانه ثوب ممسک
و کان ّ نشر المسک ینفح فی النسیم اذا تحرک
والنور یبسم فی الریاض فان...



حاجب ازدی . [ ج ِ ب َ اَ ] (اِخ ) محدث . و بقول ابن عیینه از سران اباضیه است و از ابی الشعثاء بصری و حسن و غیر از آن دو روایت کند و اسودبن شیبان از وی روایت آرد. ابن حبان گویدکه حاجب بسیار خطا کند تا آنجا که اگر در حدیثی منفرد بود بدان احتجاج نکنند و بخاری او را در زمره ٔ ضعفاء محدثین آرد و حدیث «الحدث حدثان اشدهما حدث اللسان » را از طریق او از ابن عباس روایت کنند و ابن عیینه گوید از حاجب ازدی که از سران اباضیه بود سماع دارم . رجوع ش...



حاجب القیل . [ ج ِب ُ ل ق َ ] (اِخ ) شاعری است از عرب . (منتهی الارب ).



حاجب بار. [ ج ِ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آذن . بواب (۱) . || جبرئیل .



حاجب بدر. [ ج ِ ب ِ ب َ ] (اِخ ) یکی از حاجبان سطان مسعود بود. بیهقی آرد: «و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد ». (رجوع به بدر حاجب شود).



حاجب بزرگ . [ ج ِ ب ِ ب ُ زُ ] (اِخ ) بارسالار. سالار بار. چنانکه از اسم او مشهود است بزرگترین حجاب شاهی یا امیری است و در زمان سلطان محمود و مسعودبن محمود غزنوی حاجب بزرگ التونتاش و علی قریب بُلکاتکین بودند و این ترکیب در بیهقی بسیار آمده است : (۱) گفتم زندگی حاجب بزرگ دراز باد... ازابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتکین افتاد حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان و کارهای درشت که بروی گذشت . (تاریخ بیهقی )....



حاجب شمس .[ ج ِ ب ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اول خورشید یعنی آنچه از آفتاب پیدا میشود بار اول در وقت طلوع .



حاجب کبیر. [ج ِ ک َ ] (اِخ ) لقب خوارزمشاه آلتونتاش است « : خوارزم بحاجب کبیر آلتونتاش داد...» (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 406). رجوع به آلتونتاش خوارزمشاه شود.



حاجب گه . [ ج ِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جای حاجب :
نه تنها سرائی است بل هشت و هفت
در آنها بباید دو فرسنگ رفت
فلک پیش ایوان او کوته است
در آن هفت دهلیز حاجبگه است
بهرجایگاهی از آن پرده ایست
بهر پرده استاده حاجب دویست .

(یوسف و زلیخا).



حاجب ماوراء. [ ج ِ ب ِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنچه مانع دیدن چیزهای ماوراء خویش گردد. کئیف (۱) .



حاجب نوبتی . [ ج ِ ب ِ ن َ / نُو ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً هر یک از حُجّاب که بنوبت در شبانه روز به کار حجابت پردازند : پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه ٔ بوسهل رفت . (تاریخ بیهقی ). رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330.



حاجب الکبیر. [ اَ ج ِ بُل ْ ک َ ] (اِخ ) رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 228 س 19 شود.



حاجبان . [ ج ِ ] (اِ) جمع فارسی حاجب .
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است : «خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده ... بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش ... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غل...



حاجبه . [ ج ِ ب َ ] (ع ص ، اِ) زنی که بشغل حجابت پردازد : این زن سخت نزدیک بود به سلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه ای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهر بنگر شگفت .

مولوی .



حاجبی . [ ج ِ ] (ص نسبی ) منسوب بحاجب . سمعانی گوید: «و هذه النسبهٔ الی الجد و اسمه حاجب » و در کتاب انساب گروهی با این نسبت ذکر شده اند. || ابروئی (۱) . || (حامص ) پرده داری : «خواجه احمد حسن و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه داران و غلامی را از آن خواجه بحاجبی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی ). امیر فرمود وی را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). باز مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد...



حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به احمدبن ابراهیم بن احمدبن حاجب نیشابوری ، در این لغت نامه ، و انساب سمعانی ورق 149.



حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به اسماعیل بن محمدبن حاجب در این لغت نامه و انساب سمعانی ورق 149.



حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به صخربن محمدبن حاجب ، در این لغت نامه ، و انساب سمعانی ورق 149.



حاجبی .[ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به محمدبن احمدبن الهیثم ابن صالح ... در این لغت نامه ، و انساب سمعانی ورق 149.



حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به موسی بن علی بن مذاح خیاط، در این لغت نامه ، و ورق 149 انساب سمعانی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله