آفتاب

ح

ح

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

حابور. (ع اِ) مجلس فُسّاق . خرابات . مجلس شادی .



حابول . (ع اِ) رسن که بدان بر درخت خرما بالا روند. رسن که بدان بر درخت خرما شوند.



حابی . (ع ص ، اِ) مرد بلنددوش . || تیری که بر زمین غیژان رسد برنشانه ،ضِد زاهق . (منتهی الارب ). تیری که در مقابل هدف به زمین خورده و بعد به آن اصابت کند. || نباتی است . || یقال : انه لحابی الشراسیف ؛ ای مشرف الجبین (؟) || کودک که فرا خزیدن آمده بود. || سیسنبر. (محمودبن عمر ربنجنی ).



حابی . (اِخ ) به روزگار دیلم مردم کران و ایراهتان را قهرکردند و بطاعت آوردند و ده هزار مرد از ایشان به عهد عضدالدولهٔ در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی و مقدم ایشان یکی بود حابی نام . (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 141). و حابی نسخه بدلی هم دارد به صورت جابی .



حابیهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) ریگی است که بدانجا گیاه حابی روید.



حاتفی . (اِخ ) نام کتابی است صابئین را و در آن امر رأس و عجائب نیرنجات و عُقَد و صور و غیر آن است . (ابن الندیم ).



حاتک . [ ت ِ] (ع ص ) اشتر خرد گام . || حقیر. کوتاه .



حاتکه . [ ت ِ ک َ ] (ع ص ) اشتر خرد گام .



حاتل . [ ت ِ ] (ع ص ) مانند. همتا. حَتل .



حاتم . [ ت ِ ] (ع ص ) کلاغ سیاه . زاغ سیاه . || زاغ سرخ پاو سرخ منقار که آن را غراب البین گویند. (منتهی الارب ). و آن زاغی سرخ پای و سرخ منقار و دانه خوار و حلال گوشت بود و عرب بانگ او را شوم گیرد و نشانه ٔ جدائی و فراق شمرد. و آن خردتر و کشیده اندام تر از کلاغ است و نوک و پای او به رنگ مرجان باشد در سرخی و خوشرنگی و شفّافی . || داور. قاضی . حاکم . ج ، حُتوم .



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) نام شاعری است عرب و او راست :
اذا ما اتی یوم ُ یُفَرق ُ بیننا
بموت ، فکن انت الذی یتاخرُ.
در عقدالفرید آمده است : آنگاه که متوکل وزیر خود، عبداﷲبن یحیی بن خاقان را بجزیره ٔ اقریطش نفی کرد این وزیر با کنیزکی اقریطشی عشق ورزیدن گرفت و محبوبه ٔ عراقی را فراموش کرد جاریه ٔ عراقی ابیات ذیل بدو فرستاد:
کیف بعدی لاذقتم النوم َ انتم
خبرونی مذ بنت عنکم و بنتم
بمراض الجفون من خُرّ دالعیَ
ن و ورد الخدود بعد...



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) (امیر... شاه ...) یکی از امراء زمان شاه طهماسب اول و امیرکُهدُم ، گیلان . او سربعصیان افراشت و در سال 942 هَ . ق . شهر رشت را که مرکز پیه پس است متصرف گشت و لقب شاهی برخود نهاد. و به نام خود سکه زد و خطبه نیز به نام او خواندند. رابینو گوید: در تاریخ گیلان عبدالفتاح فومنی (ص 113) آمده است که بیت ذیل بر فص خاتم او منقوش بوده است :
جهان که وسعت او...



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن احمد. هفتمین از امراء حمدانی صنعا. او از 545 تا 556 هَ . ق . امارت داشت . رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل . محدث است و از جعفربن محمد روایت دارد. رجوع به کتاب المصاحف ص 98 شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل المدنی . محدث است .



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن الحماس . ششمین از امراء حمدانی صنعاء. او پس از هشام بن القبت در قرن ششم هجری امارت یافت . رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.



حاتم . [ ت ِ ](اِخ ) ابن سالم الاعرجی مکنی به ابوبشر. محدث است .



حاتم .[ ت ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن سعد طائی مکنی به ابوسفانه (۱) . مردی سخی و جوانمرد ازقبیله ٔ طی ّ که عرب به سخا و کرم وی مَثل زند: اکرم من حاتم طی . و در فارسی مثل حاتم یا مثل حاتم طائی گویند. و از آن سخت سخی و بخشنده خواهند :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه .

رودکی .
حاتم طائی توئی اندر سخا
رستم دستان توئی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با...



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲ النمری . مکنی به ابوعبیده از ثقات محدثین بصره . او بعد از سده ٔ دوم هجری به اصفهان آمده است و از محدثین بصره چون مبارک بن فضاله و عثمان بن مطر و عیسی بن میمون و ابوهلال و سلام بن المنذر و قاسم بن الفضل الکتانی و عبدالعزیزبن مسلم و ربیعبن مسلم روایت حدیث دارد و رسته و سمویه و ابراهیم بن راشد و جز آنان از او روایت کنند. وفات او در اصفهان بوده است .رجوع به ذکر اخبار اصفهان ابونعیم ج حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن العشیم . اولین از امراء بنی حمدان صنعاء است و از سال 492 تا سال 502 هَ . ق . امارت کرده است . رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن عنوان البلخی ملقب به اصم . ابن الجوزی در کتاب صفوهٔ الصفوه (۱) آورده است : در نام پدر او اختلاف است . حاتم بن عنوان (۲) و حاتم بن یوسف و حاتم بن عنوان بن یوسف گفته شده است . کنیه ٔ او ابوعبدالرحمن است و از موالی مثنی بن یحیی محاربی بوده و صحبت شقیق دریافته است (۳) و جامی در نفحات الانس چ نول کشور ص 43 گوید: «او استاد احمد خضرویه است » - انتهی . و در تذکرهٔالاولیاء و نفحات ا...



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن قدامه . محدث است و ابوسهل مصری از او روایت دارد. رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنه ٔ 1331 هَ . ق . شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن اللیث .محدث است و حافظ جمال الدین ابی الفرج عبدالرحمن بن الجوزی از او روایت دارد. رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنه ٔ 1331 هَ . ق . شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن ماهان . جد لیث ، پدر یعقوب و عمرو و علی و طاهر و صفار است . رجوع بتاریخ سیستان ص 200 و 269 و 342 شود.



حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن مسلم ابی صغیره ٔ قشیری مکنی به ابو یونس . محدث است . شعبه از او روایت کند.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله