آفتاب

ح

ح

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

حائنهٔ. [ ءِ ن َ ](ع ص ، اِ) تأنیث حائن . محنت نازله ٔ مهلکهٔ. بلای مهلک . ج ، حوائن . || می . (منتهی الارب ). و ظاهراً معنی اخیر برای حانیهٔ به تقدیم نون بر یاء است .



حاب . [ ب ِ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند.



حاب . [ حاب ب ] (ع ص ) سهم حاب ؛ تیری که گرد نشانه افتد. ج ، حَواب .



حاب . (ع اِ) گناه . اثم . ذنب . عصیان . جناح .



حاب . [ بِن ْ ] (ع ص ) حبی ّ. نعت است از حُبوّ.



حابهٔ. [ ب َ ] (ع اِ) گناه . بزه . اثم . جناح .



حابر. [ ب ِ ] (اِخ ) (قسم خوردن ) شخصی قنیی که شوهر یائیل قاتل سیسرا بود. و او ظاهراً از طائفه ٔ خود عزلت گزیده زندگانی بسر همی برد و صاحب جاه و رتبه بودو ذریه ٔ او را حابریان گویند. (قاموس کتاب مقدس ).



حابس . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حبس . بازدارنده . حبس کننده . || محبوس . و بدین معنی در شعر حصین بن همام آمده است :
موالیکم مولی الولادهٔ منهم
و مولی الیمین حابس قد تقسما.
- حابس العرق ؛ دارو که خوی بازدارد.
- حابس دم (۱) ؛ دارو که خون از جستن و دویدن بازدارد. دوا که خون ببندد. که خون را بند آرد. خون بُر.



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) نام جائی و نام روزی از روزهای بنی تغلب که بدانجای بود. اخطل گوید :
لیس یرجون ان یکونوا کقومی
قد بلوایوم حابس و الکلاب .
و هم او گوید:
فاصبح ما بین الکلاب فحابس
قفاراً یغنیها مع اللیل یومها.
و ذوالرمهٔ گوید:
اقول لعجلی یوم فلج و حابس
اجدی فقد اقوت علیک الامالس .
رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن دغنه کلبی . صحابی است و او راست : خبری در اعلام النبوهٔ، که ابونصر آن را به اختصار آورده و هشام بن الکلبی آن را، از عدی بن حاتم آرد که گفت : مرا مزدوری بود از کلب که او را حابس بن دغنه گفتندی . روزی که به آستان خانه ایستاده بودم او را دیدم هراسان و پریشان خاطر بیامد و گفت شتران خود بازگیر، گفتم ترا چه رسیده است که چنین مضطرب و پریشانی ؟ گفت : آنگاه که من در وادی بودم ناگاه شیخی را دیدم که از شکاف کوه ب...



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعهٔ التمیمی . مکنی به ابوحیّه . ابن حبان گوید: او صحبت رسول را دریافت . و ابن السکن گوید حابس از بصریین ، و پسر وی ، حیه (۱) . از او روایت کند که از پیغمبر (ص ) شنیدم که فرمود: «العین حق » و این حدیث را احمد و ترمذی و ابن خزیمه و بخاری نیز روایت کنند و درالادب المفرد، همه از طریق یحیی بن ابی کثیر از حیه روایت کنند. بغوی گوید جز این حدیث چیزی از وی نمیدانم و ابن عبدالبر گوید در اسناد حدیث او اضطراب است . رجوع...



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعهٔ الیمانی . بقول ابن حبان ، صحابی است و بارودی گوید: در جنگ صفین با معاویه بود و کشته شد. طبرانی از طریق عبدالواحدبن ابی عون روایت کند که علی علیه السلام در جنگ صفین بر حابس که از عباد بود گذر کرد و شاید بود که این مرد حابس بن سعدبن منذربن ربیعه ٔ آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 هَ . ق . ج 1 ص



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سعدبن (۱) منذربن ربیعهٔ (۲) بن سعدبن بثری الطائی الیمانی . صحابی است و او از آن گروه از صحابه است که ابوبکر به شام فرستاد.وی از ابوبکر صدیق و فاطمه علیها السلام روایت دارد.و از ابوبکر روایت کند که پیغمبر(ص ) گفت : «من صلی صلاهٔ الصبح فهو فی ذمهٔ اﷲ فلا تخفروا اﷲ فی عهده فمن قتله طلبه اﷲ حتی یکبه اﷲ فی النار علی وجهه ». ابن سمیعاو را در طبقه ٔ اولی از صحابه آرد و با ابن سعد و ابوزرعه ٔ دمشقی که حابس را در ش...



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سعد الیمانی . صحابی است .عبدالصمدبن سعید حمصی او را در شمار صحابه ای که به حمص آمدند آرد و گوید او از حمص به مصر شد. عسقلانی گوید شاید که این مرد با حابس سابق الذکر یکی باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 ج 1 ص 286 شود.



حابس . [ ِب ] (اِخ ) ابن عمر. مکنی به ابوهاشم . رجوع به ابوهاشم سعد سنجاری ... شود.



حابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابوالأقرع تمیمی . او حکم عرب بود به جاهلیّت . (منتهی الارب ).



حابس الجوز. [ ب ِ سُل ْ ج َ ] (ع اِ مرکب ) گچ . جیر. و از آن گچ را حابس الجوز نامند که حفظ جوزالطیب از فساد و تباهی کند. (داود ضریر انطاکی ). جبس . جبسین .



حابس النفط. [ ب ِ سُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) تبن (؟) سُمّی به لأنه یحفظ دهن النفط من الصعود. (داود ضریر انطاکی ).



حابسی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حابس ، نام جدّ ابوجعفر محمدبن یونس . (سمعانی ).



حابص . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حبص . سخت رونده . صاحب این کلمه را آورده و سید مرتضی زبیدی در تاج العروس گوید این کلمه تصحیف جابص با جیم مُوحّده است .



حابض . [ ب ِ ] (ع ص ) تیر که در پیش تیرانداز و رامی افتد.



حابط. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حبط و حُبوُط، باطل .



حابطیه . [ ب ِ طی ی َ ](اِخ ) گروهی از معتزله ٔ پیروان احمد پسر حابط که ازیاران نظام میباشند و آنان گویند جهان را دو آفریننده است یکی قدیم و آن خدای حقیقی است . و دیگری محدث و آن عیسی است که در روز جزا محاسبه ٔ بندگان با او باشد. و قول خدای تعالی : و جاء ربک والملک صفّا صفّا. (قرآن 22/89) مشعر بر این معنی است وهم مراد از این در آیت : اِلاّ اَن یأتیهم اﷲ فی ظلل من الغمام (قرآن



حابل . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) دامیار. صیاد. دام گسترنده و بندنده . || جادو. ساحر.آنکه گره به رسن زند. جوزن . || نام زمینی است . || تار، مقابل پود و نابل پود بود ودر مثل است : ثار حابلهم علی نابلهم ، یعنی افروختند آتش شر و بدی را میان خودها. حَوّل َ حابله علی نابله ؛ گردانید اعلای آن را اسفل . || ضب ّ حابل ، سوسمار حبله خوار. || آبستن . || ساربان . ساروان . (زوزنی ). || دام صیّاد.



حابله . [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) زن آبستن . حامل . حامِله . ج ، حَبَله .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله