آفتاب

ی

ی

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

یارغوجی . (ترکی / مغولی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) یارغوچی . رجوع به یارغوچی شود.



یارغوچی . (ترکی / مغولی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) کلمه ٔ مغولی به معنی قاضی و مدافع و حاکم قانون . (جهانگشای جوینی ج 1 ص کج ، از قاموس پاوه دوکورتی ) : یارغوچی بزرگ منکسار نوین بود. (جهانگشای جوینی ). چون به حضرت رسید و یارغوچیان او را یارغو داشتند. (جهانگشای جوینی ). در گوشه ها هر کس از فتانان مانده بودند و در کنج انزوا رفته و آوردن هر یک تطویلی داشت بالای ی...



یارغونامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب )نامه ای که در آن جریان مؤاخذه و محاکمه را ثبت می کنند. چنانکه از فقره ٔ زیر از تاریخ غازانی برمی آید یارغو را ثبت می کرده و به عرض پادشاه می رسانده اند : دوم روز که آغاز ذی القعده آغاز یارغو پرسیدن کردند و هر چند باریک میپرسیدند چون یارغونامه به محل عرض میرسانید پادشاه اسلام دقائقی چند ایراد میکردو دیگر باره باز از سر می پرسیدند و آن دقائق را رعایت...



یارفروشی . [ ف ُ ] (حامص مرکب ) کنایه از تعریف کردن و تحسین نمودن باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). کنایه از تعریف یار کردن . (آنندراج ). تعریف کردن . (جهانگیری ) :
به هر کجا که رسم وصف دوستان گویم
برای یارفروشی دکان نمی باید.

ظفرخان احسن (از آنندراج ).
دوشم بیخود ز باده نوشی کردند
بر شعله ز پنبه پرده پوشی کردند.
ظاهر شدازومیل خریداری من
اغیار همه یارفروشی کردند.



یارفیع. [ رَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).



یارق . [ رَ ] (معرب ، اِ) یاره . (دهار). معرب یاره ، دستیانه . (از منتهی الارب ). یاره که دستیانه باشد یا دستیانه ٔ پهن . (آنندراج ). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمهٔبن الطفیل گوید :
لعمری لظبی ، عندباب ابن محرز
اَغن ّعلیه الیارقان مشوف .

(المعرب جوالیقی ص 358).
دستوانه ٔ زنان . دستبند. منگل . دستینه...



یارق . [ رُ ] (ترکی ، ص ) روشن و سفید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یاره .



یارق . [ رُ ] (اِخ ) در مجمل التواریخ آمده است : و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودندو به حرب کنعانیان [ و فرزیان ] رفتند و به یارق (۱) از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [ یارق ] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [ بنی ] اسرائیل دیگر بار بیست سال . در پرداختگی از حرب چهل سال [ بعد ] آن است که زنی ملکت بگرف...



یارق تغمش . [ رُ ت ُ م ِ ] (اِخ ) این کلمه در چندصفحه ٔ تاریخ بیهقی بی آنکه ضبط آن معلوم باشد آمده و چنین مفهوم میشود که نام حاجب جامه دار محمودی بوده است که در دربار مسعود هم بهمین پایه خدمت کرده است . از ترکیب کلمه و هم بنا به تصریح تاریخ بیهقی معلوم میشود که یارق تغمش ترکمان بوده و در دربار مسعود به سالاری سپاهی که برای فرونشاندن غائله ٔ مکران گسیل شده بود برگزیده شده است . همچنین وی با گروهی از ترکمانان به قزوین رفت تا پ...



یارق تیمور. [ رُ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) از امرای امیر تیمور گورکان است . خواندمیر ذیل وقایعی که در دوران امیر تیمور رخ داده آرد، در آنحال حضرت صاحبقران یارق تیمور و ختای بهادر و محمد سلطانشاه را با فوجی از بهادران مقرر فرمود که بر سر دشمنان شبیخون برند و ایشان به موجب فرمان با پانصد کس روان شده در همان شب با پسر اروس خان تیمور ملک اغلان که سه هزار کس همراه داشت دچارخوردند و آغاز جنگ کرده یارق تیمور و ختای...



یارقطاش . [ رُ ] (اِخ ) از امراء سلجوقیه است که به دستیاری قودن ، اکنجی یکی از امرای برکیارق را به قتل رسانید. مرحوم قزوینی در حاشیه ٔ ص 3 ج 2 تاریخ جهانگشا این عبارت را از ابن الاثیر نقل کرده اند: و کان من جملهٔ امراء السطان [ برکیارق ] امیراسمه اکنجی و قدولاء السلطان خوارزم ولقبه ُ خوارزمشاه فجمع عساکره و سار فی عشرهٔ آلاف لیلحق السلطان فسبق العسکر الی مروفی ثلثمایهٔ فا...



یارقند. [ ق َ ] (اِخ ) (۱) یارکند. شهری به ترکستان چین دارای 60000 سکنه . در تاریخ مغل نام آن بدین سان آمده است : و سرحد مملکت او (جغتای ) از یک طرف سرزمین قوم اویغور بود واز طرفی دیگر سمرقند و بخارا و شهرهای آلمالیغ و بیش بالیغ و تورفان و قره شهر و کاشغر و یارقند و ختن و... یعنی نقاطی که آنها را امروز به اسم عام ترکستان (اعم از ترکستان غربی یا شرقی یا ترکستان افغانستان ) میخوانند جزو قلمرو او حساب میشد و...



یارقی . [ رَ قی ی ] (ع ص نسبی ) یاره گر. (دهار).



یارک . [ رَ ] (اِ) بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان ). || پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری ) (رشیدی ). یاره . سلی . پوست زاید که بروی بچه ٔ نوزاد آدمی و شتر بچه درکشیده . (از قاموس ) (از صراح ). پوست برکشیده بروی جنین . سلا. فق ء. فقأه . فاقیاء. هلابه . غسالهٔ السلی . ارخاء؛ فروهشته گردیدن یارک ناقه . ار...



یارک . [ رَ ] (اِ مصغر) مصغر «یار». و«ک » هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را :
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین .

ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.

؟



یارک . [ رَ ] (اِخ ) از طبیب زادگان بلده ٔ قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است . این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که ازراه وفا می آید.

#
چو عندلیب برد گل به آشیانه ٔ خویش
به دست خویش زند آتشی به خانه ٔ خویش .
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.

(آتشکده ص



یارکت . [ ک َ ] (اِخ ) از توابع سمرقند بوده است . یاقوت آرد: از قرای اسروشنه است در ماورألنهر. و در شرح حال رودکی آمده است : یارکث یا یارکت از شش روستای شمال سغد بوده (۱) وبالاترین روستاهای شمالی و به خاک اسروشنه پیوسته بود و آبیاری کشت زارهای آن از چشمه بود و زمین بسیار داشت (۲) و در آن منبر نبود و آب آن از آب سغد نبود (۳) و دو ناحیه دیگر شمال رود سغد بورغذ و بوزماجن بدان پیوسته بود. (شرح حال رودکی ص یارکث . [ ک َ ] (اِخ ) رجوع به یارکت شود.



یارکثی . [ ک َ ](ص نسبی ) این نسبت به یارکث یکی از محله های سمرقند است که آن را ورسنین هم میگویند و همچنین منسوب به یکی از قراء اسروشنه است . (الانساب سمعانی ورق 596).



یارکند. [ ک َ ] (اِخ ) شهری است در ترکستان شرقی میان کاشغر و ختن از توابع چین . در ساحل چپ نهری به همین نام . در نزههٔالقلوب ذیل ختن آمده است : مملکتی بزرگ است و از اقلیم چهارم و پنجم از مشاهیر بلادش کاشغر و ینگی تلاس وصیرم و یارکند. ص 258 و در آنندراج آمده است : نام شهری است که دارالملک و مرکز سلطنت حکمران ختن است مردمان خوب سیرت و دختران خوب صورت دارد مانند دوشیزگان کاشغر روی گشاده باحسن و جمال...



یارکوج . (اِخ ) پس از منصوربن جعفر خیاطدر ولایت اهواز جانشین وی شد. (ابن اثیر ج 8 ص 100).



یارگانرود. (اِخ ) از نقاط ساحلی جنوب بحر خزر گیلان ، در جغرافیای کیهان ضمن شرح جنگلهای ایران آرد: قسمت اول (یعنی جنگلهای ایران ) واقع است درسواحل جنوب بحر خزر گیلان : (لاهیجان ، سردام حسن آباد،یارگانرود، رشت ، انزلی ، طالش ، دولاب ، ایلالان آستارا).(جغرافیای اقتصادی کیهان ). رجوع به کرگانرود شود.



یارگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) کمک . یاریگر. مددکار :
دگر آنکه جنباند او کوه را
بدان یارگر خواهد انبوه را.

فردوسی .
نبد یارگرشان در این کار کس
زن و شوی بودند همیار و بس .

اسدی (گرشاسبنامه ص 119).



یارگل . [ گ ُ ] (اِخ ) نام یکی از آبادیهای بخش سقز است و بجای «یورقل » برگزیده شده است . (لغات فرهنگستان ). و رجوع به یورقل شود.



یارگی . [ رَ / رِ ] (حامص ، اِ) توانایی و قدرت و زهره و قوت . (برهان ) (غیاث ).قوت و توانائی و جرأت و جسارت . (آنندراج ) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). محمدبن حمدون [ نبیره ٔ مرزبان ] گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم . (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله