آفتاب

ه

ه

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

هاجعهٔ. [ ج ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث هاجع. بشب خوابنده . ج ، هُجَّع، هجوع ، هواجع. جج ، هواجعات . (از اقرب الموارد).



هاجل . [ ج ِ ] (ع ص ) مرد خسبنده . (از اقرب الموارد). مرد خوابنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد بسیارسفر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).



هاجم . [ ج ِ ] (ع ص ) هجوم آور.



هاجن . [ ج ِ ] (ع ص ) دختر نارسیده ای که وی را شوهر دهند. (تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خردسال از گوسپندان و جز آن که پیش از رسیدگی وی را گشن دهند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بزغاله ٔ ماده که قبل از بلوغ بار گیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آتش زنه که به یک زدن چخماق آتش ندهد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ||...



هاجنهٔ. [ ج ِ ن َ ] (ع ص ) مؤنث هاجن . رجوع به هاجن شود. || خرمابنی که در کوچکی بار دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نخله ای که اول بار آورد و نوباوه نماید. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



هاجی . (ع ص ) هجوکننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هجوگوی . || حروف مقطعات خواننده .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هجی کننده .



هاچ . (اِ) به معنی مینار و مناره . (آنندراج از فرهنگ ترکتازان هند).



هاچارکند. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 42 هزارگزی شمال باختری گرمی و 8 هزارگزی راه شوسه ٔ بیله سوار به آصلاندوز واقع شده است . کوهستانی و گرمسیر است . هشتاد تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری می شود. محصول عمده اش غلات و حبوبات است . روزگار اهالی به زراعت و گله داری می گذرد. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج



هاچانیدن . [ دَ ] (مص ) بریان گردانیدن . (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 431 الف ).



هاچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) دایاق . چوب که سر آن دو شاخ است و به زیر شاخ درخت و امثال آن زنند تا فرونیفتد و بشکند. تلفظ دیگر آن خاچه است .



هاچه زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) دو شاخ به زیر شاخ درخت و امثال آن زدن .



هاچه سو. [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 6 هزارگزی خاور شاهین دژ و 5هزارگزی شمال خاوری ارابه رو شاهین دژ به تکاب واقع شده است . سرزمینی کوهستانی و هوای آن معتدل است . 938 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری و از صنایع دستی به جاجیم بافی اشتغال دارند. از چشمه سارها مشروب میشود و محصولات عمده اش غلات ، حبوبات...



هاچه کند. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 38 هزارگزی شمال گرمی و 8 هزارگزی راه شوسه گرمی به بیله سوار واقع شده است . جلگه و گرمسیر است . از چشمه آبیاری میشود و محصول عمده اش غلات و حبوبات است . دارای 97 تن سکنه میباشد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <...



هاچیدن . [ دَ ] (مص ) گرفتن . || ربودن . || خشک کردن . || پژمردن . || سرد شدن و افزون گشتن سرما. (ناظم الاطباء). || بریان کردن . (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 431 ص الف ).



هاختور. (اِ) پاره و جزء. حصه و بهره . (از ناظم الاطباء).



هاد. (ع اِ) (از «هَ ی د») جنبش و حرکت . هَیْد. یقال : ما له هَیْدٌ و لا هادٌ؛ یعنی نمی جنبد و حرکت نمی کند و منع از چیزی نمی کند و منزجر از چیزی نمی شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || زجری است مر شتر را. هَیْد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (مص )هَیْد. رجوع به هَیْد (در تمام معانی مصدری ) شود.



هاد. [ هادد ] (ع ص ) نعت فاعلی از هَدّ. رجوع به هَدّ (در معانی مصدری ) شود. || (اِ) آواز دریا که در آن بانگ و غرشی شنیده شود وگاهی از آن زلزله پیدا گردد. (منتهی الارب ). آواز و بانگی که از جانب دریا مردم ساحل می شنوند و از آن درزمین جنبشی پدید می آید و گاه زلزله حادث می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: سَمِعَ اهل ُ الساحل هادّاً مِن قِبَل ِ البحر. (از اقرب الموارد).



هاداران پاداران . (اِ مرکب ، ازاتباع ) ترت و پرت . چرند و پرند. (یادداشت مؤلف ).



هادان . (اِخ ) نام پدر ساره زوجه ٔ ابراهیم و مادر اسحاق .



هادهٔ. [ هادْ دَ ] (ع ص ) مؤنث هادّ. || (اِ) رعد. (اقرب الموارد). تندر و بانگ ابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



هادخت نسک . [ دُ ن َ ] (اِخ ) (۱) نام نسکی است از بیست ویک نسک کتاب زند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نام نسک بیست ودویم از کتاب زند و آن را هاداختا نیز گویند. (ناظم الاطباء). نسک بیستم از بیست ویک نسک اوستاست . در پهلوی هادخت (۲) «اونوالا 276» (۳) هادخت نسک که در متن اوستای وسترگارد جزو قطعات «یشتها» طبع شده ، یشت 21 و یشت 22 شمرده شده ا...



هادر. [ دِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از هَدْر. رجوع به هدر شود. (از اقرب الموارد). || شتر بابانگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد بی اعتبار. (منتهی الارب ). || ساقط. افتاده . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || شیری که زبرین آن سطبر و چغرات باشد و زیرین آن تنک و زرداب شده باشد، و این پس از ترش شدن گردد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، هدَرَهٔ. (اقرب الموارد).



هادرهٔ. [ دِ رَ ] (ع ص ) مؤنث هادر. || ماده شتربابانگ . ج ، هوادر. || ارض هادرهٔ؛ زمین گیاه ناک و تمام گیاه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به هادر و هدر شود.



هادرمال . [ رُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) (اصطلاح گیاه شناسی ) مؤلف کتاب گیاه شناسی آرد: ماده ای چوبی که لینیین (۲) یا هادرمال میگردد. (گیاه شناسی گل گلاب ص 40).



هادروسانتریک . [رُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) (اصطلاح گیاه شناسی ) مؤلف کتاب گیاه شناسی آرد: هرگاه در ساقه ٔ دسته آوندهای آبکشی بوسیله ٔ هادروم احاطه شود هادروسانتریک نامیده میشود، مانند سرخسها. (گیاه شناسی ، تشریح عمومی نباتات تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 308).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله