آفتاب

و

و

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

وابکنی . [ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن نصربن الیاس وابکنی از اهل بخارا. از سفین بن عبدالحکیم و احمدبن نصیر و احمدبن لیث بن ناصح و اسباط ابن یسع و ابوعبداﷲبن ابوحفص و یعقوب بن غرمولی روایت کند و ابوبکر محمدبن داودبن عصام بن سلام بخاری از وی روایت دارد. (انساب سمعانی ص 575).



وابکنی . [ ] (اِخ ) ابویوسف یعقوب بن جندب الوابکنی و نام ابوجندب غزم بود.به خراسان شد و دانشمندان دریافت ، از مسیب بن اسحاق و محمدبن سلام بیکندی و ابوحفص احمدبن حفص بخاری و ابومحمد حبان بن موسی الکشهنی و حامدبن آدم مروزی و علی بن حجری و سعدی و سویدبن نصر طوسانی و جز ایشان حدیث شنید و ابواحمد شاهدبن محمد یوسف بخاری و ابوحفص احمدبن حاتم بن حبان بخاری و ابوحامد احمدبن محمودبن طالب بخاری از وی روایت کنند. (انساب سمعانی ص



وابکی . (اِخ ) رجوع به وپکه شود.



وابل . [ ب ِ ] (ع ص ) بخشنده . جواد: رجل ٌ وابل . (از اقرب الموارد). || باران بزرگ قطره . (غیاث ) (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (دهار). باران سخت . باران تند. باران درشت قطره . رگبار، باران تند بزرگ قطره :
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل .

منوچهری .
گر چه شمسی نه ابر، عالم را
از کف راد تست وابل و رش .
...



وابل . [ ب ِ ] (اِخ ) مؤلف تاج العروس گوید: جد هشام بن یونس اللؤلوی المحدث ، از او حدیث کرد و حفید او اسحاق بن ابراهیم از جد خود حدیث نقل کرد و از ابوالقاسم بن النحاس المقری نقل حدیث کرده است . - انتهی . در منتهی الارب آمده : وابل ، نام جد حجاج بن یونس لؤلؤی محدث (کذا).



وابل . [ ب ِ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از عرب . (از غیاث نقل از منتخب و صراح و لب الالباب و شرح نصاب ).



وابلهٔ. [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث وابل . رجوع به وابل شود. || (اِ) استخوان بندگاه زانو و سر بازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || کرانه ٔ کتف از سر بازو. || استخوانی است در بند زانو. || بازو. || سر زانو. || آنچه پیچیده باشد از گوشت زانو. (منتهی الارب ). || نژاد شتر و گوسفند.



وابلهٔ. [ ب ِ ل َ ] (اِخ ) ابن الاشفع. در تاریخ گزیده چ عکسی ص 24 چنین آمده است : «وابلهٔبن الاشفع در سنه ٔ خمس و ثمانین به شام درگذشت ». ولی درست به نظر نمیرسد و ظاهراً تحریفی از وائلهٔبن الاسقع است . رجوع به وائلهٔبن الاسقع شود.



وابلی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به وابل که جد یکی از طوایف عرب است . (از انساب سمعانی ورق 575 الف ).



وابلی . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن اسحاق بن محمدبن الطبل بن وابل الازدی الوابلی مکنی به ابوبکر - منسوب به وابل نیای بنی وابل - الانباری . از اهل انبارو از محدثان بود از احمدبن یعقوب القریحی حدیث سماع کرد. و ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲالصوری از او روایت دارد و متذکر شده است که از او به سال 418 هَ . ق . در انبار سماع کرده است و گفته است وفات وابلی هم در همانسال بوده است . (انساب سمعانی ورق



وابن . [ ب ِ ] (ع اِ) احد. یکی . گویند ما فی الدار وابن (ای احد)؛ کسی نیست در سرای . در خانه کسی نیست . وکذا ما فی الدار وابر. (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در مقام نبودن کسی در جایی ذکر شود.



وابنجان . [ ] (اِخ ) (دسکره ٔ...) از دیه های وازکرود و قم . (تاریخ قم ص 137).



وابند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح بنایان ، محل تقاطع دو دیوار.



وابنیت . [ ] (اِخ ) یکی از دو شهر صقلاب که در مشرق آن قرار دارد. (شهر غربی آن خرداب نامیده میشود). (حدود العالم ص 107).



وابؤساه . [ ب ُءْ ] (ع صوت مرکب ) (مرکب از «وا» ندبه + منادی مندوب ) کلمه ای که برای اظهار بدبختی و بیچارگی بر زبان آرند.



وابوسیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) روگردان شدن و بی دماغ گشتن . (آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). بیزار شدن و متنفر گشتن . (ناظم الاطباء). اعراض کردن . (غیاث اللغات ) :
یحیی گل بوسه ز آن دهان تا چیدم
در باغ جهان غنچه ٔ بدبو دیدم
با آن همه آرزو، لب لعلش را
یک مرتبه بوسیدم و وابوسیدم .

یحیی شیرازی (آنندراج و فرهنگ نظام ).
|| دست از کاری کشیدن و ترک عزم کردن . (ناظم الاطباء).



وابوسیده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) روگردان شده . بی دماغ گشته .(بهار عجم ) (آنندراج ) (از فرهنگ نظام ) :
از بوسه ام دل شاد کن ، ز انجام حسنت یاد کن
کز بوسه گاهت رُسته خط، وز عشق وابوسیده من .

محمدسعید اشرف (از بهار عجم و آنندراج ).
و رجوع به وابوسیدن شود.



واپرداختن . [ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) خالی کردن . فارغ کردن :
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست .

نظامی .
- رخت واپرداختن ؛ ترک گفتن . خالی کردن :
گفت از این درگذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.

نظامی .
|| تفرغ . (تاج المصادر بیهقی ).



واپرسیدن . [ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) دوباره سؤال کردن . || تفتیش کردن . (ناظم الاطباء). || دریافت کردن . (آنندراج از فرهنگ فرنگ ). || بازپرسیدن . استفسار نمودن . (آنندراج ) :
یکی ژند و اُست آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه واپرسمت .

فردوسی .
صبح شد هدهد جاسوس کز او واپرسند
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند.

خاقانی .
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو بت...



واپژوهیدن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) دوباره تفحص و تفتیش کردن . باز تحقیق نمودن و بازجستن . (ناظم الاطباء). کاویدن . بحث . (تاج المصادر بیهقی ). تنقیر. (مجمل اللغهٔ). تفتیش . (دهار) (مصادر زوزنی ). تفحص . (دهار) (مجمل اللغهٔ). ادامه .(منتهی الارب ). فحص ؛ نیک واپژوهیدن . (مجمل اللغهٔ) (تاج المصادر بیهقی ). افتحاص . (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ). جَس ؛ واپژوهیدن خبر. فر؛ واپژوهیدن از چیزی . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به...



واپس . [ پ َ ] (ق مرکب ) بازپس . و با لفظ افکندن به معنی در پس انداختن چیزی را. (بهار عجم ) (آنندراج ). || عقب و پشت سر. || بعد از آن و پس از آن و از آن پس . || باز و دوباره . || در عوض . || (ص مرکب ) دل واپس ؛ نگران و منتظر و چشم براه . || (اِ) آزار و جفا. (ناظم الاطباء). رجوع به وا شود. || (حرف اضافه ) عقب . پشت سر.



واپس آمدن . [ پ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) برگشتن . بازآمدن . مراجعت کردن . (ناظم الاطباء) :
پیشه ها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب .

مولوی .
یکدم ار مجنون ز خود غافل شدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی .

مولوی .



واپس استادن . [ پ َ اِ دَ ] (مص مرکب ) در عقب ایستادن . پشت سر ایستادن . || عقب ماندن . (ناظم الاطباء). رجوع به واپس استیدن و واپس ایستادن شود.



واپس استیدن . [ پ َ اِ دَ ] (مص مرکب ) عقب ماندن سپس ماندن . تخلف . (تاج المصادر بیهقی ). تخزع . (تاج المصادر بیهقی ). (۱) رجوع به واپس استادن شود.



واپس افتادن . [ پ َ اُ دَ ] (مص مرکب ) عقب افتادن . پس افتادن . تأخر : چون پادشاهی عجم زوال پذیرفت و کبیسه ربع ایشان بیفتاد ادراک غلات واپس افتاد بهر چهار سال یکروز. (تاریخ قم ص 14). چون کبیسه ٔ عجم در اسلام بیفتاد فصول سال ایشان بگردیدند و ادراک غلات واپس افتاد پس از این جهت بدیشان زحمت و رنج رسید و درادای خراج به تنگ آمدند سبب واپس افتادن ادراک غلات و ارتفاعات از ابتدای...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله