آفتاب

م

م

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

مئیر. [ م ِءْ ی َ ](ع ص ) بسیار گاینده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



مئیف . [ م َ ] (ع ص ) زرع مئیف ؛ کشت آفت رسیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).



مئین . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مائهٔ. (ناظم الاطباء)(اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). صدها :
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایه ٔ الوف و مئین .

انوری .
و رجوع به مائهٔ و مائین شود. || سوره هایی از قرآن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئون شود.



ما. (ضمیر) (۱) ضمیر متکلم معالغیر و بیان آن به جمع و مفرد هر دو آمده است . (آنندراج ). کلمه ٔ اشاره که بدان اشاره می کنند به اول شخص جمع از هر نوع . (ناظم الاطباء). ضمیر اول شخص جمع (متکلم معالغیر) و آن ضمیر منفصل است ، گاه در حالت فاعلی باشد و گاه در حالت مفعولی و گاه در حالت اضافی . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). من که با یک تن [ آید ] یا با جمعی دیگر. من و دیگری یا دیگران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بل...



ما. (ع اِ) بمعنی چه و چیست . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کلمه ٔ استفهام است بمعنی چه چیز است . (غیاث ). چه . (ترجمان القرآن ). || هرچه و آنچه و چیزی و آنکه . (ناظم الاطباء). اسم موصول است بمعنی آنچه . (غیاث ) (آنندراج ). هرچه . آنچه . (آنندراج ). توضیح : ترکیبهائی از «ما»و «فعل » یا «ظرف » و یا «جار و مجرور» مانند: مازاد.مامضی . ماسوی اﷲ. ماانزل اﷲ. مابقی . مابعد. مابین . ماتحت . ماترک . ماجری . ماحصل . ماحضر. ماخلق اﷲ. مادام .مادون . مازال . مافات . ما...



ما. (ع اِ) لغتی است در ماء. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). و رجوع به ماء شود.



ما انزل ا. [ اَ زَ لَل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) آنچه خدای تعالی فرستاده است از کتاب و احکام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



ما و من . [ وُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (۱) کبر. عجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



ما و منی . [ وُ م َ ] (حامص مرکب ) تکبر. خودپسندی .



ماء. (ع اِ)(از «م وه ») آب که می آشامند. ج ، امواه و میاه . (ناظم الاطباء). آب . همزه در آن بدل از هاء است ؛ ماءهٔ و ماه مثل آن . اصل آن موه [ م َ وَ / م ُ وَ ] و مُوَیهَهٔ مصغر آن . یقال عندی مویه و مویههٔ. ماءهٔ مؤنث آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آب . (ترجمان القرآن ). ماءهٔ. ماه . آب . ج ، امواه و میاه . (مهذب الاسماء). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است . اصل کلمه مَوَه است و واو به...



ماء. (ع ص ) رجل ماء؛ ای کثیر ماءالقلب . (از منتهی الارب ). مرد رقیق القلب . (ناظم الاطباء).



ماء السماء. [ ئُس ْ س َ ](اِخ ) مادر منذربن امری ٔ القیس الثالث بن النعمان الاسود اللحمی ، یکی از ملوک عرب و او را برای صفای جمال و حسن طلعت این لقب داده اند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 225 شود.



ماء فرس . [ ءِ ف َ رَ ] (اِخ ) جایگاهی است . عقبهٔبن عامر به اینجا فرود آمده بود. تشنگی به قوم عقبهٔ غلبه کرد. عقبهٔبنای نماز و دعا گذارد و اسب در پشت سر وی مشغول جستجو بود. ناگاه در جایی آب برآمد و حیوان شروع به مکیدن آن کرد و چون مردم آگاه شدند کندن آغاز کردند و از هفتاد جای آب برآمد و همه سیراب شدند و این نام از این جهت به آن جایگاه دادند. (از معجم البلدان ).



ماء معین . [ ءِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آب روان . (از منتهی الارب ). آب روان روشن و پاک . (ناظم الاطباء، ذیل «معین »). آب روان و پاک . (فرهنگ فارسی معین ، ذیل «ماء») :
ز کافور واز مشک و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین .

فردوسی .
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه ٔ شیر و ماء معین .

فردوسی .
ایا سپهر ادب را دل تو چشمه ٔ روز
ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین .
...



مائئهٔ. [ ءِ ءَ ] (ع اِ) گربه . مائیَّهٔ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مائیَّهٔ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مائیهٔ شود.



مأالاسنان . [ ئُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) مینای دندان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ذهاب ماءالاسنان . (قانون ابوعلی سینا، کتاب سیم چ تهران ص 100).



ماءالاصفر. [ ئَل ْ اَ ف َ ] (ع اِ مرکب ) صفرائی که به طریق ادرار دفع شود. (بحر الجواهر). صفرا. زرد آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



ماءالاصول . [ ئَل ْ اُ ] (ع اِ مرکب ) مایعی دارویی است که ظاهراً از بیخ نباتی چند گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دارویی که از بیخ و تخم و روغن گیاهان تهیه می شده و در معالجه ٔ صداع بکار می رفته است . در هدایهٔ المتعلمین فی الطب در باب صداع آمده است : و بود که سبب دردسر بخارات گرم بود... علاج این بیماری چنان بودکه ... و الا ماءالاصول بخورد... و صفت ماء الاصول : بگیرد کرفس و تخم رازیانه و... صاحب ذخیره ٔ خوا...



ماءالحیات . [ ئُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) ماءالحیوهٔ. شرابی که در آن انواع ادویه ٔ حار چون دارچینی و فلفل و جز آن بکار برند و آن نهایت مست کننده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی شراب که در آن سیب و گلابی و ادویه ٔ حاره چون بیخ جوز و زنجبیل و دارچین کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آب زندگانی . منکو. || نام دارویی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماءالحیوهٔ شود.



ماءالحیوهٔ. [ ئُل ْ ح َ یا ] (ع اِ مرکب ) آب حیات . (غیاث ). آب زندگانی . (ناظم الاطباء).



ماءالرماد. [ ئُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) آب خاکستر است واختلاف قوت آن به اختلاط اصل اوست چه آب خاکستر یتوعات و اشجار حاره قویتر می باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).



ماءالزجاج . [ ئُزْ زُ ] (ع اِ مرکب ) مسحقونیا. (فهرست مخزن الادویه )(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبدالقواریر. کف آبگینه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفی که چون شیشه را ذوب کنند در بالای آن پدید می آید. (ناظم الاطباء).



ماءالزهر. [ ئُزْ زَ ] (ع اِ مرکب ) به لغت مصری ماءالقداح است . (فهرست مخزن الادویهٔ). رجوع به ماءالقداح شود.



ماءالسماء. [ ئُس ْ س َ ] (اِخ ) عامربن حارثهٔ الغطریف الازدی از یعرب ، امیر غسانی و بسبب جودش وی را ماءالسماء لقب داده اند.از یمن مهاجرت کرد و در بادیهٔ الشام ساکن شد و فرزندانش را بنی ماءالسماء نامیدند. (از الاعلام زرکلی ).



ماءالشعیر. [ ئُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ). ماشعیر. (از الابنیه ).آب جو. کوشاب . (ناظم الاطباء). کشکاب . جوآب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب مقشر مطبوخ جو بحدی که مهرا پخته شده باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || داروئی که از مطبوخ جو حاصل کنند و به بیمار دهند. (منتهی الارب ). آب که در آن جو پوست کنده ٔ نیم خرد ریزندو جوشانند و در طب بکار است . قسمی از آن را مُحَمَّص گویند و آن از جو پوست کنده به آب پخته بدست آید و قسمی از آن را مُدَبَّر گویند و...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله