آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فادن . [ دِ ] (ع اِ) گفته اند نام دوایی است که به هندی پنوار نامند و نوع صغیر آن است . (فهرست مخزن الادویه ). || آلتی است معماران را، و استواری بنا را بدان بیازمایند. (از المنجد). شاغول .



فادوسبان . (اِخ ) فادوستان . شخصی است که در نیشابور میزیسته و از دهگانان بوده است . ابومسلم خراسانی بنابر روایتی که صاحب روضهٔالصفا آورده از این مرد شمشیری و هزار دینار به قرض گرفت و هنگامی که بر خراسان چیره شد این دهقان را سزاهای نیکو داد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 291 شود.



فادوسبان . (اِخ ) یکی از ملوک رستمدار طبرستان . رجوع به پادوسبان شود.



فادوسپان . (اِخ ) امیر اصفهان در اواخر دوره ٔ ساسانی . رجوع به پادوسپان شود.



فادوسپانان . (اِخ ) نام خاندانی است . رجوع به پادوسپانان شود.



فادوسیدن . [ دو دَ ] (مص مرکب ) چیزی به چیزی فادوسیدن ؛ رسیدن . این ترکیب را نویسنده ٔ مجمل اللغهٔ در ترجمه ٔ ملاحمه آورده است .



فاذاً. [ ف َءْ ذَن ْ / ف َ اِ ذَن ْ ] (ع ق مرکب ) آنگاه . آنوقت . سپس . در این معنی مرکب است از «ف » + «اذاً» : فاذاً لایؤتون الناس نقیراً. (قرآن 53/4).



فاذان . (اِخ ) نام کتابی از افلاطون . رجوع به فاذن و فدن (۱) شود.



فاذج . [ ذَ ] (اِ) پادزهر معدنی است ، و بهترین ْ چینی ِ آن است که خطایی نامند، و گفته اند جدوار است و به خاء معجمه نیز آمده . || گفته اند که بندق هندی است که رته نیز نامند. رجوع به فادج و فادخ شود.



فاذجان . [ ذَ ] (اِخ ) از قریه های اصفهان . (معجم البلدان ). اکنون دهی بدین نام در گرد اصفهان نیست .



فاذن . [ ذُ ] (اِخ ) نام یکی از شاگردان افلاطون . || نام یکی از کتابهای افلاطون . رجوع به فدن شود.



فاذویه . [ ی َ ] (اِ) از نامهای ایرانی .



فاذویی . (ص نسبی ) منسوب به فاذویه که نام اجدادی است . (سمعانی ).



فاذی . (ص نسبی ) منسوب است به فاذ که نام اجدادی است . (سمعانی ).



فار. (ع اِ) فأر. موش . مفرد آن فارهٔ است . ج ، فئران ، فئرهٔ. (از اقرب الموارد). به فارسی موش و به ترکی سیچقان نامند. در سیُم خشک و گرم ، و خوردن او مورث نسیان و اخلاق ذمیمه و دزدی ، ضماد شق کرده ٔ او جاذب پیکان و خار از بند و دافع سَم عقرب و محلل خنازیر، جلوس در طبیخ او رافع عسر بول ، خون او جهت قطع ثآلیل و مسامیر مجرب ، سرگین وسر او که ساخته باشند با سرکه جهت رویانیدن موی دأالثعلب ، شرب سرگین او مسهل اخلاط غلیظه و با کندر مخرج سنگ...



فار. (فرانسوی ، اِ) (۱) مناره ٔ بحری . خشبه . (یادداشت بخط مؤلف ). برجی که در بندرگاه ها در میان آب یا در کرانه برپا کنند و شب بر آن چراغی افروزند تا کشتیها راه خود را بیابند. فانوس دریایی . چراغ بندر. فار در این معنی از زبان فرانسوی گرفته شده است . اصلاً نام جزیره ای بوده است درنزدیکی اسکندریه . رجوع به فار (نام جزیره ای ) شود.



فار. (اِخ ) سعیدبن فار. استاد یزیدبن هارون . (منتهی الارب ).



فار. (اِخ ) شهری است به ارمینیه که برخی از متأخران بدان منسوب اند. (از معجم البلدان ).



فار. (اِخ ) نام جزیره ای در مصر که اسکندر مقدونی برای جاودانی کردن نام هفس تیون معبدی به نام او در این جزیره بنا کرد. این جزیره در نزدیکی اسکندریه بود. بطلیمیوس فیلادلف پادشاه مصر در این جزیره مناری دریایی ساخت که بهترین فانوس دریایی آن زمان به شمار میرفت و 135 گز ارتفاع داشت و یکی از عجایب هفتگانه ٔ عهد قدیم محسوب میشد. مقصود از آینه ٔ اسکندر در شعر فارسی همین فانوس دریایی معروف است . رجوع به ای...



فار. [ فارر ] (ع ص ) گریزنده . (منتهی الارب ). فرارکننده . || هرگاه شوهری در حال احتضار زن خود را طلاق گوید آن زن را در شرع امراءهٔالفار نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1115).



فأر. [ ف َءْرْ ] (ع مص ) کندن . حفر کردن . || (اِ) جانوری که در خانه ها زیست کند و گربه او را شکار کند. ج ، فئران ، فِئَرهٔ. (از اقرب الموارد). موش . در متون فارسی بجای همزه با الف ضبط شده ، و حکیم مؤمن و صاحب مخزن الادویه خواص طبیعی و طبی آن را در ذیل «فار» آورده اند. رجوع به فار شود. || ماهیچه و تکه ٔ گوشت . (اقرب الموارد).



فارا. (اِخ ) کوهی در مغرب فلات ایران . در آن حجاری ها و کتیبه هایی از روزگار تمدن عیلامی برجاست . رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 313 شود.



فاراب . (اِ مرکب ) زمینی را گویند که به آب کاریز و رودخانه مزروع شود، برخلاف زمین دیمه که با آب باران زراعت میشود. (برهان ). فاریاب . فاریاو. پاریاب . پاریاو. باراب . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).



فاراب . (اِخ ) غالباًبین فاراب و فاریاب خلط کنند. فاراب ولایتی است وراءسیحون در حد فاصل بلاد ترک ، و آن از شهر شاش (چاچ ) دورتر و به بلاساغون نزدیک است و اسماعیل بن حماد جوهری مصنف صحاح در لغت ، و ابونصر فارابی فیلسوف مشهور ازآنجا هستند. (از معجم البلدان ). این شهر در اقصی بلاد ترکستان بر ساحل غربی سیحون و همان اترار مورخان قرون وسطی است که امیر تیمور آنجا وفات کرد و خرابه های آن هنوز در نُه فرسخی جنوب شرقی ترکستان حالیه باقی است . (ب...



فاراب . (اِخ ) دهی از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان هروآباد که در 5 هزارگزی باختر سنجبد و چهارهزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به هروآباد واقع است . جایی کوهستانی ، معتدل و دارای 328 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و حبوب ، و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله