آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غاب . (اِخ ) جایگاهی در نجد. (مراصد الاطلاع ).



غابات . (ع اِ) ج ِ غابهٔ. بیشه ها. بیشه هاو صحراها. (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به غابهٔ شود.



غابانک . [ ن َ ] (اِ) شابانک . شاهبانک . شاهباپک . شابابک . شاهنانج . شابالج . شاهبابک . شابانج . شاه بانج . شافامج . معرب شابانک که برنوب باشد. (فهرست مخزن الادویه ). دکتر معین در حاشیه ٔ برهان قاطع ذیل شابانک نویسد: «بدانکه مرادف این لفظ، شابابک [ است ] که به جای نون بای تازی باشد. معرب آن شابابج نیز است که به عربی برنوف خوانند، چنانچه صاحب گولیس به سند (مالایسعالطبیب جهله ) نوشته ، و آن درختی است که برگش شبیه به برگ زعرور و مزغب...



غابهٔ. [ ب َ ] (ع اِ) زمین پست هموار. || گروه مردمان . || نیزه ٔ دراز یا نیزه ٔ لرزان . || بیشه ٔ درختان انبوه و درهم پیچیده ، یقال : لیث غابهٔ. ج ، غاب و غابات . اَجَمه . مرغزار. نیزار.نیستان . (منتهی الارب ). و در معجم البلدان آرد، هوازنی گفته است : غابهٔ؛ زمینی است گود و پست و هموار که دارای کنگره باشد و در معنی با کلمه ٔ «وهده » یکی است و ابوجابر اسدی گفته است : غابهٔ گروهی از مردم و درخت درهم پیچیده که زمین آن بلند و برآمده نیست به...



غابهٔ. [ب َ ] (اِخ ) یاقوت حموی در معجم البلدان گوید: ابوجابر اسدی گفته است : غابهٔ، موضعی است نزدیک مدینه از ناحیه ٔ شام که اموالی از اهل مدینه در آن است و این همان موضع است که در حدیث سباق آمده است ... و در خبر ترکه ٔ زبیر آمده است که او غابهٔ را به یکصد و هفتاد هزار (۱) خریده و پس از او به هزار و ششصد هزار (۲) فروخته شده است (۳) . و بعضی از اصحاب لغت تصحیفی در آن کرده و گفته اند الغای ... و واقدی گفته است : بریدی (۴) از مدینهٔ ب...



غابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است در حجاز.



غابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) رودی است در مدینهٔ. (نخبهٔ الدهر دمشقی ).



غابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است در بحرین . (معجم البلدان ). و در نزههٔ القلوب حمداﷲ مستوفی ذیل بحرین آرد: و شهرستان آن [بحرین ] را [هجر] گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و ازر والاره و فروق و بینونهٔ و سابون و دارین و غابهٔ از ملک عرب شمرده اند. اکنون جزیره ٔ بحرین داخل فارس است واز ملک ایران . ( نزههٔ القلوب مقاله ٔ ثالثه ص 137).



غابهٔ. [ غاب ْ ب َ ] (ع ص ) تأنیث غاب ّ؛ شتران که به غب ّ (یک روز در میان ) آب خورند. ج ، غواب ّ. (آنندراج ): ابل ٌ غابهٔ؛ شترانی که روزی آب خورند و روزی نه . (مهذب الاسماء). ج ، غواب ّ و غابات . (اقرب الموارد).



غابر. [ ب ِ ] (ع ص ) باقی و پاینده . ج ، غُبّر. (منتهی الارب ). باقی مانده . بقیه . بمانده . قال ابن عمر: غابره النجس ؛ ای باقیه و منه : فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین ، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان ؛ ای بقیتهم . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || گذشته . بگذشته . درگذشته . ماضی . درگذرنده . (منتهی الارب ). عام ٌ غابر؛ سال گذشته : در عهود ماضی و سنون غابر در بلاد کشمیر...پادشاهی مستولی...



غابر. [ ب ِ ] (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ).



غابر. [ ب ِ ] (اِخ ) حصاری است در یمن از اعمال صنعاء. نه به یقین بلکه گمان این است . (معجم البلدان ).



غابربن ملح . [ ](اِخ ) در انساب سمعانی ضمن نسب حضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نام جدّ بیست و چهارم آن حضرت را بدینسان آورده است : عدنان بن اُدبن ُ أدَدبن الهمیسعبن غابربن ملح بن بنت بن اسماعیل ... ولی در کتب تاریخ دیگر چنین نامی دیده نشد. در ترجمه ٔ طبری چنین آرد: عدنان بن اُدبن اددبن الهمیسعبن یعربن نسحب بن قیذربن اسماعیل ... (نسخه ٔ خطی ص 235). در مجمل التواریخ بدینسان آرد:عدنان بن اُدبن اُددبن...



غابرهٔ. [ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث غابر. باقی مانده . (منتهی الارب ). || ملوک غابرهٔ؛ پادشاهان گذشته .



غابرون . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غابر.



غابرووه . [ رو وَ ] (۱) (اِخ ) نام قصبه ای است در سنجاق طرنوه بلغارستان واقع در 37 هزارگزی جنوب غربی آن نزدیک تنگه ٔ مشهور شبقه و روی نهر یانتره که تابع نهر دانوب است . سکنه ٔ آن 6 هزار تن است . چند کلیسا و تفرجگاهی دارد. ابزار کاردسازی و کفش دوزی در این قصبه ساخته میشود، نخستین مدرسه ای که مخصوص تدریس زبان بلغاری تأسیس گردیده بسال 1835 م...



غابرین . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ غابر در حالت نصب و جر، گذشتگان :
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین .

مولوی .



غابس . [ ب ِ ] (اِ) عنب الدب است . (فهرست مخزن الادویهٔ). غابس به همین صورت فقط در فهرست مخزن الادویهٔ دیده شد، ظاهراً یا غلط و یا لهجه ٔ دیگر غابش است که شین بسین بدل شده .



غابش . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غبش . || فریبنده . || خائن . (منتهی الارب ). الغاش . الخادع . || الظالم . (المنجد).



غابش . [ ب ِ ] (۱) (اِ) غباریه . عنب الدب . مردار آغاجی . برگک . بارشین (۲) .نام درختی است کوهی که میوه ٔ آن را غباریهٔ و عنب الدب گویند. شبیه است به کنار. (برهان ) (آنندراج ). در تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل غابش آرد: بفتح غین و تشدید باءاسم عنب الدب است . و ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردارآغاجی گویند، درخت کوهی است نر و ماده میباشد. نر او بقدر قامتی و شاخهای او بسیار مایل به زمین و چتری و بی خار و برگش مثل برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ث...



غابط. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غبطهٔ. آرزومند به حال کسی بی زوال آن از وی . رشک برنده . (منتهی الارب ). ج ، غُبُط. (منتهی الارب ). و در اقرب الموارد آرد: الغابط؛ الحاسد و الذی یتمنی نعمهٔ علی ان لا تتحول عن صاحبها فان تمنی عین ماله و نعمته فهو الحسد. ج ، غُبَّط. || خوشحال . نیکوحال . (المنجد). || آزماینده ٔ گوسفند که فربه است یا نه : کغابط الکلب یبغی الطرق فی الذنب . (تاج العروس ).



غابک . [ ب َ ] (اِ مصغر) مصغر غاب ، بمعنی بجول . در تداول عوام گویند: غابکش بیرون آمده بود؛ سخت لاغر بود.



غابن . [ ب ِ ] (ع ص ) سست در کار. سست کار. (آنندراج ). || در تداول فقه ، آن که در معامله طرف دیگر را مغبون می کند غبن فلاناً فی البیع و الشراء... خدعه و غلبه فهو غابن و المخدوع مغبون ، و غبن فلاناً: نقصه فی الثمن او غیره فهو غابن و ذاک مغبون . (اقرب الموارد). زیان کننده . (دهار).



غابندن . [ ب َ دَ ] (مص ) افتادن اسب و انسان در نتیجه ٔ برخورد به چیزی . (فرهنگ شعوری جزء2 ص 182). لغزیدن . غلطیدن .



غابوا. (اِخ ) یکی از چهار شهر خانقو واقع در چین اقصی . در نخبهٔالدهر دمشقی ص 169 آمده است : ثم یلی هذه البلاد (بلاد فالفور و هی اوسع بلاد صین الصین ) شمالا بلاد خانقو و هو متسع حدوده من ساحل بحر مهراج و الصنف و الی ساحل نهر خمدان الغربیهٔ و من مدن خانقو اربعهٔ کبار امهات ،و هی : غابوا و غینوا و ملکان و قصیان ... - انتهی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله