آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غابوک . (اِ) مهره ٔ کمان گروهه را گویند و آن گلوله ای باشد که از گِل سازند. (برهان ) (آنندراج ). || کمان گروه . (برهان ). || برنوف .



غابون . (اِخ ) (۱) یکی از مستعمرات فرانسه است در افریقای غربی در خلیج گینه از یک درجه ٔ عرض شمالی تا یک درجه و پنجاه دقیقه ٔعرض جنوبی در طول ساحل امتداد یافته فرانسویها ابتداء این جا را ضبط کرده و بتدریج دایره ٔ نفوذ خود را به سوی شمال و جنوب و مشرق رسانیده اند. از طرف مشرق تا مجرای نهر بزرگ کنگو یعنی اراضی غیرمضبوطه را تحت تبعیت آورده و به این نقطه نام کنگوی فرانسه داده اند بنابراین ما هم تفصیلات راجع به این محل را به کلمه ٔ...



غابی . (ص نسبی ) در انساب سمعانی آرد: والمشهور بهذه النسبهٔ محمدبن عبداﷲ الغابی (۱) روی عن جعفربن احمدبن علی بن بیان المصری عنه عن مالک . قال ابن ماکولا و لم اجدهم یرضون جعفر او روی عن جعفر عمربن العباس القاضی بغرهٔ - انتهی .



غابیاء. (ع اِ)بعض حجرهٔ الیربوع . (ذیل اقرب الموارد از اللسان ).



غاپ . (اِخ ) نام قصبه ای است که مرکز ایالت آلپ علیاست و از ایالات جنوب شرقی فرانسه است در 734هزارگزی جنوب شرقی پاریس و 6110 تن سکنه دارد. دارای کانالی بزرگ و آبهای معدنی است .



غات . (اِخ ) (۱) رات (۲) . مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبه ٔ مرکز قضائی است در طرابلس غرب در 395 هزارگزی جنوب غربی مرزوق که مرکز لوای سنجاق ولایت فزان است . و در 582 هزارگزی جنوب غدامس در 24 درجه و 37 دقیقه ٔ عرض شمالی و هفت درجه و 57 دقیقه و 30...



غات . (اِخ ) (۱) سلسله ای از کوههای هند که اوائل دشت دکن را در ساحل بحر عمان (غات غربی ) و در ساحل خلیج بنگاله (غات شرقی ) را تشکیل میدهد.



غات شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اصطلاحی است در بازی نرد: غات شد؛ یعنی یک مهره که فرد است بمهره های جفت متصل گشت ، یا مهره ٔ فردی که در خانه های حریف است داخل مهره های جفت طرف دیگر گردید. و گمان میرود این کلمه هم ریشه ٔ غاتی باشد که در تداول لهجه های ایران و از جمله لهجه های جنوب خراسان بر مخلوط شدن اطلاق میشود: این آب با خاک غاتی شده ، این سرکه آب غاتی دارد، همه اش غاتی پاتی شده ، یعنی مخلوط است .



غاتشید. (اِخ ) (۱) قصبه ای است در ایالت دورهام انگلستان و در 22هزارگزی شمال آن ایالت در ساحل راست نهر تینه (۲) روبروی شهر نیوکاسل (۳) جای گرفته و در حکم محله ای از همین شهر است و بوسیله ٔ پلی بدان متصل است . نفوس آن 125000 تن ، و دارای کارخانه های شیشه سازی و فلزسازی است .



غاتفر. [ ف َ ] (اِخ ) نام شهری است از ترکستان که در آنجا خوبرویان بسیار باشند و در آن سرزمین سرو خوب شود. (فرهنگ جهانگیری ). شهری است که دراو سرو بسیار بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). شهری است در ترکستان که زیبارویان بسیار دارد و در شهرمزبور سروهای موزون و لطیف بسیار است . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 179). || شهری است که درآن سرو بغایت نیکو آید. (فرهنگ خطی ). نام شهری است از ترک...



غاتفری . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به رأس قنطره ٔ غاتفر که محله ای است در سمرقند. رجوع به غاتفر قسمت منقول از سمعانی شود :
سرای و باغ تو آراسته به سرو بلند
چه سرو کاشغری و چه سرو غاتفری .

عنصری (از شعوری و فرهنگ خطی ).
پری ندارد رنگ شکفته ٔگل سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری .

ازرقی (از جهانگیری و شعوری و آنندراج ).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع...



غاتقر. [ ] (اِخ ) رجوع به غاتفر شود.



غاتی . (ص ) قاتی . مخلوط. آمیخته : این آب با خاک غاتی شده . این سرکه آب غاتی دارد.



غاتیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) زن گول . (اقرب الموارد). زن گول بیخرد. (منتهی الارب ).



غاثر. [ ث ِ ](ع ص ) در تاج العروس ذیل غثرهٔ آرد: سفلهٔ الناس و رعاعهم ... و قیل الغثرهٔ جمع غاثر مثل کافر و کفرهٔ... وقال القتیبی لم اسمع غاثراً و انما یقال رجل اغثر اذا کان جاهلا. و در مستدرک نیز آرد: و لم یسمع غاثر.



غاثر. [ ث ِ ] (اِخ ) ابن ارم بن سام بن نوح علیه السلام ، پدر ثمود است . (منتهی الارب ). در حاشیه ٔ مجمل التواریخ آمده است : ولد ارم بن سام بن نوح عوص - غاثر - حویل . فولد عوص بن ارم غاثر (۱) و عاد و عبیل . و ولد غاثربن ارم ، ثمود و جدیس و کانوا قوماً عرباً یتکلمون بهذا اللسان المضری تقول لهذا الامم العاربهٔ - انتهی .



غاثون . (اِخ ) رجوع به انباغاثون شود.



غاچ . (اِ) ترک . تراک . شکاف . کافتگی . کفتگی . ترکیدگی . شکافتگی . کافتیدگی . || یک غاچ خربزه ، در تداول عامه ، یک تکه ٔبریده و در تداول خراسان یک الف خربزه نیز گویند.



غاچ خوردن . [ خوَرْ / خُر دَ ] (مص مرکب ) کفتن . کافتن . شکافتن . کافتیدن . ترکیدن . کافته شدن .



غاچ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) کافتن . کفتن . کافتیدن . ترکاندن . ترکانیدن . شکافتن .



غاچ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غاچ دادن . غاچ کردن خربزه ؛ تقسیم آن به قطعات بوسیله ٔ چاقو و مانند آن .



غاچ خوردگی . [ خوَرْ / خُر دَ / دِ ] (حامص مرکب ) ترکیدگی . کافتگی . کفتگی . شکافتگی . کافتیدگی . شکاف . ترک . تراک .



غاچ غاچ . (ص مرکب ) از همه جای کفته . با ترکهای بسیار.



غاچقو. (اِخ ) (۱) قصبه ٔ مستحکمی است در هرسک ، واقع در 55 هزارگزی شمال شرقی تربین ، نزدیک حدود قره طاغ در بستر رودخانه ٔ غراشانیچه که تابع نهر نارنته است جای دارد. (قاموس الاعلام ).



غاچینه . [ ن َ ] (اِخ ) (۱) نام ترکی گاچینه . رجوع به همین کلمه شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله