آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عادگان . (اِخ ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن . واقع در 24هزارگزی جنوب داران و متصل به راه کوهرنگ ، منطقه ای است جلگه و سردسیر. سکنه ٔ آن 957 تن است . آب آن از چشمه و محصولاتش غلات و حبوبات و سیب زمینی ، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع زنان قالی و جاجیم بافی و راه آن شوسه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).



عادل . [ دِ ] (ع ص ) داددهنده . ج ، عدول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقابل فاسق . || مشرک که غیر حق تعالی را به حق برابر و شریک سازد. (مهذب الاسماء). و منه قول امراءهٔ للحجاج انک لقاسط عادل ؛ أی مشرک . (اقرب الموارد). || راست . درست . مستقیم ؛ میزان عادل یعنی ترازوئی راست ، مقابل میزان مایل . (مهذب الاسماء).



عادل . [ دِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدا.



عادل . [ دِ ] (اِخ ) لقب انوشروان است :
همی نازد بعهد میر مسعود
چو پیغمبربه نوشروان عادل .

منوچهری .
به آنچه ملک عادل انوشروان کسری بن قباد سعادت ذات ... (کلیله و دمنه ).



عادل . [ دِ ] (اِخ ) ابن علی بن عادل حافظ معلم . از شعرای سده ٔ دهم . کتاب «ترجمان » علامه ٔ جرجانی را به ترتیب حروف هجا مرتب کرده است . رجوع شود به الذریعه ج 9 ص 663.



عادل اول . [ دِ ل ِ اَوْ وَ ] (اِخ ) لقب سیف الدین ابوبکر ایوبی برادر سلطان صلاح الدین است . رجوع به سیف الدین ابوبکر شود.



عادل صفوی . [ دِ ل ِ ص َ ف َ ] (اِخ ) تخلص شاه طهماسب صفوی است . رجوع به طمهاسب شاه اول در این لغت نامه و الذریعه ج 9 ص 663 شود.



عادل آباد.[ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در چهارهزارگزی جنوب باختری شیراز. این ده در جلگه واقع شده و هوای آن معتدل است و 300 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، چغندر، کنجد و صیفی است . شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).



عادل آباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کامفیروز بخش اردکان شهرستان شیراز. این ده در 62 هزارگزی خاور اردکان کنار راه فرعی پل خان به خانی من واقع و منطقه ای است جلگه با هوای معتدل و مالاریائی و سکنه ٔ آن 96 تن است . آب آن از رودخانه ٔ کر تأمین میشود. محصولش غلات و برنج است و اهالی آن به کشاورزی اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج عادل آباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسله ٔشهرستان خرم آباد. در 2هزارگزی شمال باختری الشتر و 2هزارگزی شمال باختر شوسه ٔ خرم آباد به الشتر واقع، جلگه و سردسیر و مالاریایی است و 110 تن سکنه دارد. آب آن از رود امیری تأمین میشود. محصولاتش غلات ، برنج ، حبوبات ، لبنیات و پشم است اهالی آن به کشاورزی و گله داری مشغولند. راه آن مالرو...



عادلهٔ. [ دِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث عادل . رجوع به عادل شود.
- حکومت عادلهٔ ؛ حکومتی که اساس آن بر عدالت بود.
- فریضهٔ عادلهٔ ؛ یعنی عدل در قسمت . (منتهی الارب ).
- قیمت عادلهٔ در تداول ؛ قیمت متعارف به نرخ معمول بازار.



عادلی . [ دِ ] (اِخ ) تخلص شاه اسماعیل دوم است . رجوع به اسماعیل صفوی و الذریعه ج 9 ص 663 شود.



عادن . [ دِ ] (ع ص ) ناقه ٔ بر یک جای باشنده از علف . || پیوسته شورگیاه چرنده . (منتهی الارب ).



عادی . (ع ص ) دیرینه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . || عادیا اللوح ؛ هر دو طرف کرانه ٔ آن . || دزد. || (ص ) ستمکار. || دشمن . (منتهی الارب ).



عادی . [ دی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به عادت . هر چیزی که عادت شود. بحالت الحاق یاء نسبت تاء مصدر از آن افتاده است . (از غیاث اللغات ).



عادی . (ص نسبی ) نسبت است به عاد. رجوع به عاد و عادبن عوص شود.



عادیات . (اِخ ) سوره ٔ صدمین از قرآن است و آن یازده آیه ٔ است پس از سوره ٔ زلزله و پیش از قارعه .



عادیان . (اِخ ) کسانی که منسوب به قوم عاد بودند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : و قصه ٔ جالوت چنان بود که وی مردی بود از فرزندان عمالقه و از جمله ٔ عادیان . (قصص الانبیاء ص 145). رجوع به عاد شود.



عادیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) شتران سخت دونده . (منتهی الارب ). || شتران ماننده (مانده ؟) در طاقستان که به شور گیاه میل نکنند. || کاری که باز دارد ترا از چیزی . || گروهی از قوم که جهت کارزار بدوند یا آنکه پیشتر حمله کنند از پیادگان . (منتهی الارب ).



عاذ. [ ذِن ْ ] (ع ص ) مکان عاذ؛ یعنی مکانی که دور از آب است . (منتهی الارب ).



عاذب . [ ذِ ] (ع ص ) آنکه میان او و آسمان چیزی حائل نباشد. || بازمانده از خوردن از شدت تشنگی . || ستور ایستاده که آب و علف نخورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



عاذر. [ ذِ ] (ع ص ) مرد عذرخواه . (منتهی الارب ). || (اِ) رگ خون استحاضه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نشان خستگی و پلیدی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).



عاذر. [ ذَ ] (اِخ ) نام مردی که بی ایمان مرده بود، عیسی (ع ) بعد از چهل سال او را زنده کرده مسلمان ساخته بود. (غیاث ). و رجوع به عازر شود.



عاذریهٔ.[ ذِ ری ْ ی َ ] (اِخ ) گروهی از فرقه ٔ نجدات میباشند که مردم را به نادانی در فروع مذهب معذور میشناسند. (اقرب الموارد) (ملل و نحل شهرستانی چ مصر ص 187).



عاذف . [ ذِ ] (ع ص ) چشنده . مازلت عاذفاً منذ الیوم ؛ یعنی نچشیدم چیزی را. (منتهی الارب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله