ط
ط. (حرف ) نشانه ٔ حرف نوزدهم از حروف تهجی عرب . و نام آن طاء و طی و طِ است و نیز آن را طاء مشالهٔ نامند و آن از حروف مطبقهٔ و حروف هفت گانه ٔ مستعلیه و هم مصمتهٔ و محقوره و مهجوره ٔ نطعیه است و در حساب جمل آن را به 9 دارند و در شمار ترتیبی نماینده ٔ عدد شانزده است و در تجوید رمز وقف مطلق باشد و در کتب حدیث نشانه ٔکتاب الموطاء مالک است و در موسیقی علامت طنین است ودر نجوم نشان برج جَدی و این حرف یکی از...
طئهٔ
طئهٔ. [طِ ءَ ] (ع اِمص ) (از ماده ٔ وطی بر وزن سِعهٔ). سپردگی . || کوفتگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طآطر
طآطر. [ طِ آ ] (معرب ، اِ) معرب تآتر.محلی که آثار درامی و غیره در آن نمایش داده شود.
طاء
طاء. (اِ) نام حرف ط. حرف شانزدهم از حروف تهجی است .
طاء
طاء. (ع ص ) (الَ ...) مرد که سیر نشود از آرامش با زنان . کسی که با زنان صحبت بسیار کند. (آنندراج ). مرد بسیار آرامش کننده ٔ با زنان . (مهذب الاسماء) (دهار).
طاءهٔ
طاءهٔ. [ ءَ ](ع مص ) دور در شدن در چراگاه . یقال : فرس بعیدالطاءهٔ. (منتهی الارب ). || (اِ) گل و لای . طاءهٔ.
طائر
طائر. [ ءِ ] (ع اِ) پرنده . (منتهی الارب ) : روزگار عنود، و دهر کنود... طائر روح او را [ امیر ابونصر را ] بسنگ حادثه ٔ حرض ، از آشیانه ٔ تن آواره ساخت . (ترجمه ٔ تعزیت نامه ٔ عتبی در پایان ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449).
گر بپر گوئیش گوید اُشترم
ور بگوئی بار گوید طائرم .
مولوی .
طائر دولت اگر بازگذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند.
حافظ.
طا...
طائر
طائر. [ ءِ ] (اِخ ) نام فرقه ای از صوفیه . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
طائر
طائر. [ ءِ ] (اِخ ) آبی است بنی کعب بن کلاب را. (معجم البلدان ).
طائر
طائر.[ ءِ ] (اِخ ) نام اسب قُتادهٔبن جریر السدوسی است .
طائر
طائر. [ ءِ ] (اِخ ) نام شاهزاده ای از عرب :
ز غسانیان طائر شیردل
که دادی فلک را بشمشیر دل .
فردوسی .
بعد از فوت هرمزبن نرسی این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد، و از وی پسری نماند. ملوک اطراف طمع در تسخیر آن مملکت نموده ، طائرنامی از اعراب با لشکری بسان عقاب ، بعضی از ممالک فرس را نشیمن ساخت . و بچنگال عذاب ، و منقار عقاب ، مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانید. و چون سن ّ ش...
طائش
طائش . [ ءِ ] (ع ص ) مرد سبک . (منتهی الارب ).
طائط
طائط. [ ءِ ] (ع ص ) گشن تیزشهوت . گشن بابانگ . || مرد سخت خصومت . || مرد دراز. (منتهی الارب ). ج ، طاطهٔ.
طائع
طائع.[ ءِ ] (ع ص ) طیِّع. فرمانبردار. (منتهی الارب ). خواهان ، و منه جاءَ فلان طائعاً غیرُ مکره . ج ، ُطوَّع . (منتهی الارب ). گردن نهاده . فرمانبرنده : قالتاأتینا طائعین . (قرآن 11/41). آمدیم طائع و راغب . (ابوالفتوح رازی سوره ٔ فصلت ). ج ، طائعین :
که ز یزدان آگهیم و طائعیم
ما همه بی اتفاقی ضائعیم .
مولوی .
|| خوش منش . (مهذب الاسماء).
طائع للّه
طائع للّه . [ ءِ ع ُ لِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) عبدالکریم بن الفضل بن جعفربن احمد، امیرالمؤمنین الطائع للّه بن المطیعبن المقتدربن المعتضد. بیست وچهارمین خلیفه ٔ عباسی ، امر خلافت را در ماه ذی القعدهٔ سال 363 هَ . ق . متولی شد و در شعبان سال 381 هَ . ق . او را گرفته و به زندان بردند. مدت خلافت او نوزده سال و نه ماه و شش روز بود. علی بن شادان گوید: او را مردی میانه بزرگ بینی با...
طائعون
طائعون . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طائع.
طائعین
طائعین . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طائع.
طائف
طائف . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) پاسبان شب . عسس . شبگرد. (منتهی الارب ). || خانه ٔ کمان که مابین گوشه و ابهر است و یا نزدیک عظم ذراع از کبد قوس . (تاج العروس ) (منتهی الارب ). || گاو نر که نزدیک طرف خرمن باشد. || سنگ از کوه بیرون جسته . || خادم که بنرمی و عنایت خدمت کند. (منتهی الارب ). || طوف کننده . (آنندراج ). || خیال که در خواب کنند. || وسوسه . || خشم . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
طائف
طائف . [ ءِ ] (اِخ ) نام شهر و بلاد ثقیف در وادئی که ابتداء آن از لقیم و انتهاء آن تا وهط که دو ده اند باشد. وجه تسمیه ٔ آن بطائف آن است که طواف کرده است بر آب در طوفان . یا آنکه جبرئیل علیه السلام آن را طواف داده است بر خانه ٔ کعبه . یا آنکه طائف قبلاً در ناحیه ٔ شامات بوده و بعداً به مشیت الهی به حجاز نقل شد بر حسب دعای حضرت ابراهیم علیه السلام . یا برای آنکه مردی از طایفه ٔ صدف خونی کرد در حضرموت و به وج فرار کردو با مسعودتن...
طائفان
طائفان . [ ءِ ] (ع اِ) سوای سِئتَین است . (منتهی الارب ). جز دو گوشه ٔ کمان باشد.
طائفهٔ
طائفهٔ. [ ءِ ف َ ] (ع اِ) تأنیث طائف . پاره . گروه از هر چیزی . الشباب شعبهٔ من الجنون ؛ ای طائفهٔ منه . (منتهی الارب ). رجوع به «شعبه » شود. || از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب ). || دو مردیا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گروه مردم . (غیاث اللغات از منتخب ). گروه . دسته . تیره . جماعت : ودّت طائفهٔ من اهل الکتاب . (قرآن 62/3)؛ یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب . (تفسیر ا...
طائفی
طائفی . [ ءِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به طائف . || و ظاهراً نام طعامی یا حلوائی بوده است :
و ان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون ازو
چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ .
غمناک (از فرهنگ اسدی ).
|| قسمی انگور که آن را خام گویند. (دستوراللغهٔ نطنزی ). انگور خام . (دهار).
- انگور طایفی ؛ قسمی انگور از جنس مرغوب :
مکن تو فرق ز پیر و جوان که...
طائق
طائق . [ ءِ ] (ع اِ) سنگ بیرون برآمده از کوه یا از چاه . (منتهی الارب ).
طائقان
طائقان . [ ءِ ] (اِخ ) بصیغه ٔ تثنیه ، دهی است در بلخ . (منتهی الارب ).
طائل
طائل . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) فزونی . مزیّت . فضل . || توانائی . قدرت . دستگاه . || توانگری . غنا. || فراخی . سعهٔ. || فائدهٔ. سود. نفع. و این معنی جز در مورد نفی ، در موارد دیگر استعمال نشود. یقال : لاطائل فی هذا الامر. || ماهو بطائل ؛ یعنی بی خیر و سخت فرومایه و ناکس است . || لم یحل منه بطائل ؛ حاصل نشد از آن فائده ای . || ضربته ُ بسیف غیر طائل ؛ ای غیر ماض و لا قاطع. (منتهی الارب ).
- لاطائل ؛ بیهوده .