آفتاب

ص

ص

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

صابهٔ. [ ب َ ] (ع اِمص ) عاهت . مصیبت . || ضعف و سستی عقل . یقال : فی عقله صابهٔ؛ ای طرف من الجنون . || (اِ) درختی است تلخ . ج ، صاب . (منتهی الارب ).



صابح . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از صبح . || الحق ُ الصابح ؛ حق پیدا و آشکارا. (منتهی الارب ). || الصابح و الصبوح ؛ شرب بامداد است . (معجم البلدان ). || (اِخ ) کوهی است که مسجد خیف در بن آن واقع است . (معجم البلدان ).



صابر. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صَبْر. شکیبا. آرام . بردبار. حلیم . ج ، صابرون ، صابرین :
به درد کسان صابری اندر و تو
به بدنامی خویش همداستانی .

منوچهری .
گرچه بکشی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .

منوچهری .
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است .

سعدی .
|| آنکه کسی را نگاه دارد تا دیگر...



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: آینه سازی بود در ایران زمین ، آیینه ٔ کلام به مصقله ٔ طبعش صفاتزیین . این بیت از اوست :
تا برگرفت ماه من از رخ نقاب را
شرمنده ساخت عکس رخش آفتاب را.

(صبح گلشن ص 339).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) مولای بسام بن عبداﷲ است . نجاشی گوید: وی از ابی عبداﷲ روایت کند و در جامعالرواهٔ گوید: داودبن فرقد و ابوالصباح مولای بسام ، و عبدالمؤمن از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) مولای معاذ بزاز است . شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق شمرده و گویا امامی و مجهول است . (تنقیح المقال ج 2 ص 90).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) (ادیب ...) قطعه ٔ ذیل از اوست در وصف شراب :
ساقی بده آن شراب گلگون را
گز گونه خجل کند طبرخون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف مده آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله دُرّ مکنون را
یک قطره از او غذای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز درجیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را
افسو...



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) شاعری رازی است . صاحب آتشکده گوید: از شعرای ری بود و خطابت آن دیار مخصوص وی . این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است :
گهی که تیر تو را از دل رمیده کشم
به این بهانه که پاکش کنم به دیده کشم .

(آتشکده ٔ آذر ص 215).



صابر. [ب ِ ] (اِخ ) شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و شعیب حداد از او روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعه ، مکنی به ابی غانم . شیخ منتخب الدین بن بابویه در فهرست خود که در آخر کتاب اجازات بحار چاپ شده است ، گوید وی فقیه و ثقهٔ و شاگرد شیخ طوسی متوفی بسال 460 هَ . ق . است . (تنقیح المقال ج 2 ص 90).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ هاشمی . مولای بنی هاشم . شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب صادق (ع ) ذکر کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) خواجه بهاءالدین . رجوع به صابر سمرقندی شود.



صابر. [ ب ِ ] (اِخ ) محمدعلی . از مردم مشهد مقدس است . گویند به مراتب علمی مربوط بود. این سه شعر از اوست :
هنگام شکر او به زبان شکوه ای گذشت
بیطالعی نگر که همان را شنود و رفت .

#
قاصد به که آیا ز تو دیگر خبری داشت
کز کوی تو می آمد و هر سو نظری داشت
امروز رقیبش به سر راه نیامد
گویا که ز ناآمدن او خبری داشت .

(از آتشکده ٔ آذر ص 76).



صابر ترمذی . [ ب ِ رِ ت ِ م ِ ] (اِخ ) رجوع به ادیب صابر شود.



صابر سمرقندی . [ ب ِ رِ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) خواجه بهاءالدین . شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: طبعش مصروف شیرین گفتاری و نازک بندی گشته ، این بیت از اوست :
چون من ز غمت کس دل ناشاد ندارد
دارم غم و دردی که کسی یاد ندارد.

(صبح گلشن ص 240).



صابر شدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکیبائی کردن :
اگر عاقل شوی نامت برآید
وگر صابر شوی کامت برآید.

نظامی .
که صابر شو در این غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید دربند.

نظامی .



صابرات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صابرهٔ.



صابرالدین برکهٔ. [ ب ِ رُدْ دی ؟ ] (اِخ ) وی یکی از شاگردان سیدحسین اخلاطی است . او راست : شرحی ممزوح و مختصر بر فصوص الحکم شیخ محیی الدین عربی که به جمله ٔ «الحمد للّ̍ه مفصل الاَّیات » آغاز میشود. (کشف الظنون ج 2 ص 192).



صابرپاشا. [ ب ِ ] (اِخ ) (صبری ) دبیر هندسه ٔ وضعی در مهندسخانه . او راست : البراعهٔ المشرقیهٔ فی علم الهندسهٔ الوضعیهٔ، چ مصر (1300 هَ . ق .). بلوغ الاَّمال فی المنتخبات الکثیرهٔالاستعمال ، چ سنگی مصر (1299 هَ . ق .). (معجم المطبوعات ستون 1177).



صابرهٔ. [ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث صابر.



صابرس . [ ] (اِخ ) مؤلف تحفهٔالملکیه آرد که : قمورث پس از نمرود زمام امور بابل به دست گرفت ، و اختراع دارالضرب و ابداع دراهم و دنانیر و حلی از زر و سیم در ایام دولت او وقوع یافت و چون هشتادوپنج سال در اقبال گذرانید به عالم دیگرشتافت و صابرس پادشاه آن ملک شد و در عهد وی رسم مکاییل و موازین پیدا گشت و او هفتادودو سال پادشاهی کرد. آنگاه اطرکرکس بر وی خروج کرد و بر او غالب آمد و او را بکشت و پوست سر وی دباغت کرده بر سر نهاد و بسبب...



صابرشاه . [ ب ِ ] (اِخ ) نام درویشی است که به احمدخان ابدالی وعده ٔ سلطنت داد و وعده ٔ او به حقیقت پیوست . در سفر اخیر نادرشاه به خراسان ، در یک منزلی خبوشان ، درویش ، احمدخان را دید و بی اندیشه ای از سطوت نادری به او گفت که در ناصیه و جبهه ٔتو آثار پادشاهی به نظر میرسد، یک توپ کرباس بده تابرای تو خیمه ای چند با سراپرده دوخته و وردی بخوانم که در این زودی سریرآرای تخت سلطنت گردی . (مجمل التواریخ گلستانه ص



صابرنیثا. [ ب َ ] (اِخ ) از قرای سیب اعلی و از اعمال کوفه است . (معجم البلدان ).



صابرون . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صابر.



صابری . [ ب ِ ] (حامص ) شکیبائی . شکیب . توان و تاب بر رنج :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل .

منوچهری .
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.

منوچهری .
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است .

ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله