آفتاب

ش

ش

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

شائب . [ ءِ ] (اِخ )ابوبکربن شائب . محدث است و متأخر. (منتهی الارب ).



شائبه . [ ءِ ب َ] (ع اِ) قذر. دنس . ج ، شوائب . (از اقرب الموارد). چرک . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ). || آمیختگی . (آنندراج ). آمیزش . (منتهی الارب ). || آمیزش چیز بد در چیز بهتر. (غیاث ). آلودگی . (منتهی الارب ). || عیب . (از اقرب الموارد). || حادثه ٔ دوران . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). هول . (اقرب الموارد). و رجوع به شائب و شایبه شود.



شائح . [ ءِ ] (ع ص ) مرد جدّ در هر کار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || صاحب غیرت . (منتهی الارب ). غیور. || حازم . || حَذِر. (اقرب الموارد). پرهیزگار. (آنندراج ).. || نرم رونده . اسب سخت نفس . (منتهی الارب ).



شائح . [ ءِ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ).



شائع. [ ءِ ] (ع ص ) سهم شائع؛ بهره ٔ بخش ناکرده . (منتهی الارب ). مقابل مفروز. (اقرب الموارد). || آشکاراو فاش . (اقرب الموارد) (غیاث ). رجوع به شایع شود.



شائق . [ ءِ ] (ع ص ) برابر است با تائق . به آرزوآورنده . || معشوق . || آرزومند. (منتهی الارب ). آرزومند. مشتاق . شیّق . این کلمه را اغلب بمعنی مشتاق استعمال کنند. چنانکه گویند: به زیارتتان شائق بودم . ولی این استعمال خلاف نص لغت است و در زبان عربی بجای آن مشتاق و مشوق بر وزن مقول را بکار میبرندو شائق کسی را گویند که شخص به دیدن او مشتاق باشد.بطرس بستانی در محیط المحیط گوید: «شاقنی الحب الیه یشوقنی شوقاً هاجنی و حملنی علی الشوق...



شائقه ٔ فطری . [ ءِ ق ِ ی ِ ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به الهام شود.



شائک . [ ءِ ] (ع ص ) خاردار (۱) . (اقرب الموارد). ج ، شاکهٔ. (اقرب الموارد) شجر شائک السلاح ؛ شاکی السلاح . رجوع به نشوءاللغه ص 16و لغت شاکی شود. || رجل شائک السلاح ؛ ای ذوشوکهٔ وحدهٔ فی سلاحه و یقال ایضاً شاک السلاح بالتشدید. (اقرب الموارد).



شائکهٔ. [ ءِ ک َ ] (ع ص ) تأنیث شائک . شجرهٔ شائکه ؛ درخت خارناک . (منتهی الارب ).



شائکهٔ. [ ءِ ک َ ] (ع اِ) رجوع به جهودانه شود.



شائل . [ ءِ ] (ع ص ) ناقهٔ شائل ؛ شتر ماده ٔ بی شیر دم برداشته جهت گشنی . (منتهی الارب ). ج ، شُوَّل ، شُیَّل ، شِیَّل ، شِوّال . (اقرب الموارد). || بردارنده و بلندکننده و افرازنده . (ناظم الاطباء).



شائله . [ ءِ ل َ ] (ع ص ) ماده شترکه شیر کم کرده باشد و هفت ماه بر حمل یا از نتاج آن گذشته باشد. ج ، شَول بر غیر قیاس . ج ج ، اشوال . || (اِ) پاره ای از گوسپندان . (منتهی الارب ).



شائم . [ ءِ ] (ع ص ) رجل شائم ؛ مرد شوم بدفالی آرنده . بدبخت و بدفال . (ناظم الاطباء). || نعت از شَیم . رجوع به شَیم شود.



شائن .[ ءِ ] (ع ص ) نعت قیاسی از شین . رجوع به شین شود.



شائه . [ ءِ ه ْ] (ع ص ) رجل شائهٔ البصر؛ مرد تیزبینائی . (منتهی الارب ). || حاسد. ج . شُوَّه . (اقرب الموارد).



شائیدن . [ دَ ] (مص ) لائق بودن . (غیاث ). رجوع به شاییدن شود. (۱)



شاب . (ع ص ) مخفف شاب ّ بمعنی مرد جوان . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). برنا. برناو. برناک مقابل شیخ . رجوع به جوان و برنا شود :
گرد رنج و غم که برمردم رسد
زود تر می پیر گردد مرد شاب .

ناصرخسرو.
وززنانی که کسی دست برایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب .

ناصرخسرو.
چون شده ستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب .

ناصرخسرو.<...



شاب . (ع اِ) زاج و ژاک . (ناظم الاطباء). رجوع شود به شب و زاج . || خرمل است (فهرست مخزن الادویه ). || اسم درخت ماهودانه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).



شاب . [ شاب ب ] (ع ص ) جوان از وقت بلوغ تا سی وچهار سال . (دهار). مرد جوان . شباب بفتح جمع و منه الحدیث : سیدا شباب اهل الجنهٔ، و بجز این کلمه فاعل بر وزن فعال جمع بسته نمیشود. و به شبان به ضم و شبیه بتحریک نیز جمع بسته میشود. (منتهی الارب ). و آن بزرگتر از غلام و کوچکتر از کهل باشد و آن از بیست ویک سالگی تا سی وپنج سالگی است . (مسعودی ). کسی را گویند که سن او بین سی و چهل سال باشد و شیخ مرد بسیار سال را خوانند و آن پس از کهل آید و...



شاب . [ ب ب ] (اِخ ) الظریف . (661 - 688 هَ . ق .). محمدبن عفیف . او را دیوانی است . (کشف الظنون ). محمدبن سلیمان بن علی بن عبداﷲ التلمسانی معروف به شاب الظریف شاعری باریک اندیش و دارای اشعار پسندیده و لطیف بود. در قاهره تولد و در دمشق وفات یافت . او را دیوان شعری است که بطبع رسیده است . (اعلام زرکلی ج 3 ص 902 از...



شاب رومی . [ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) فلفل سفید است . (نسخه ٔ خطی تحفه ٔ حکیم مؤمن متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف (۱) ) (اختیارات بدیعی ) (فهرست مخزن الادویه ) (۲) . فلفل سفید را گویند و آن بزرگتر از فلفل سیاه است و بهترین وی آن است که بزردی مایل باشد. گرم و خشک است و در سیم و چهارم . (برهان قاطع).



شابا. (اِخ ) از قرای مرو است . (معجم البلدان ).



شابا. (اِخ ) (۱) فرانسوا ژوزف . مصرشناس فرانسوی که در سال 1817 م . تولد یافت و در سال 1882 م . در ورسای درگذشت . ابتدا بازرگانی پیشه کرد. در سال 1852 با خواندن مقالات نستور لوت (۲) شوق مصرشناسی در او برانگیخته شد. از سال 1855با انتشار دو مقاله ٔ کوتاه در «خاطرات انجمن تاریخ و باستان شناسی شالون - سور - سون (۳) » کا...



شابائی . [ ] (اِخ ) علی بن ابراهیم بن عبدالرحمان شابایی از قریه ٔ شابا بود. (از معجم البلدان ).



شاباب . (اِ) نام درختی است . (شمس اللغات ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله