آفتاب

ز

ز

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

زابن . [ ب ِ ] (ع اِ) دوزخ بان . (۱) (منتهی الارب ) (آنندراج ). و مراجعه به زبانیه در لغت نامه شود.



زابنهٔ. [ ب ِ ن َ ] (ع اِ) پشته ای است [ تپه ای است ] در وادی و آن منعطف آن باشد. (منتهی الارب ). اکمهٔ فی واد ینعرج عنها. (اقرب الموارد).



زابود. (اِخ ) کوهی است در ناحیه ٔ صفد (صفد در جغرافیای قدیم جزء تقسیمات شامات بوده است ). صاحب نخبهٔ الدهر آرد: دراین کوه مغاره ها و حفره ها و حوضچه هائی وجود دارد که سراسر سال قطره ای آب در آن یافت نشود، جز آنکه در یک روز معین از سال جمعی کشاورز یهودی بر این کوه گردآیند. و تمام روز در آنجا بمانند. و چون بیرون آیندناگهان در جویها و حوضهای مغاره آب روان گردد و یک تا دو ساعت ادامه یابد. یهود این روز را عید گیرند واز این آب بشهرهای دور و...



زابود. (اِخ ) نام یکی از چندین قریه ای است که در کنار کوه زابود در سرزمین صفد واقع است . (نخبهٔ الدهر دمشقی ص 211).



زابود. (اِخ ) ابن ناثان بن عتای بن احلای [ دختر شیثان ] و گویا همان زابادبن احلای است که در توراهٔ مذکور است و سلسله ٔ نسب او که به یهودا میرسد به اهمیت یاد شده است و احلای مادر جده ٔاو است که همسر یرحاع بود. (دائرهٔ المعارف بستانی از سفر الایام الاول توراهٔ 2: 31 - 36 و 11:41



زابوقهٔ. [ ق َ ] (ع اِ) گوشه ٔخانه . || کجی و اریفی که در گوشه ٔ خانه باشد. || قسمتی از خانه . (اقرب الموارد).



زابوقهٔ. [ ق َ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک بصره که جنگ مشهور جمل بامدادان در آنجا واقع گردیده و مسامعهٔبنت ربیعه در آنجا بوده است . (معجم البلدان ج 4).



زابوقهٔ. [ ق َ ] (اِخ ) جایی است نزدیک فلوجهٔاز محال کوفه . (معجم البلدان از اخبار القرامطه ).



زابی . (ص نسبی ) منسوب به زاب باشد و آن ناحیه ای است در واسط. (انساب سمعانی ). و رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 ص 225 و ص 350 از تعلیقات علامه قزوینی بر آن کتاب شود.



زابی . (اِخ ) گاه نهرهای موسوم به زاب را که در عراق به امر زاب ایجاد شده بوده است زابی گویند از آن جهت که به زاب منسوب است . (معجم البلدان ). و رجوع به زاب شود.



زابی . (اِخ ) زابیها، یکی از چهار دولت آریائی است که تا قرن 7 ق . م . تشکیل شده بوده است . مؤلف ایران باستان آرد: پس از جدا شدن آریانها از مردمان دیگر هند و اروپائی تا قرن 7 ق . م . محققاً معلوم نیست که آریانها چه می کرده اند همین قدر از داستانهای قدیم ما برمی آید که آریانهای شهری و ده نشین شده دولتهائی تشکیل کرده بودند. در اینجا ذکر داستانها خارج از موضوع است ولی کلیاتی...



زابی . (اِخ ) ابراهیم بن یحیی بن محمد [ نوه ٔ ابومضر و برادر محمدبن یحیی ] بوده است . ابراهیم نیز در درگاه وزیر اندلس و از شعراء بوده است . (الانساب سمعانی ).



زابی . (اِخ ) جعفربن عبداﷲبن صباح از محدثین بوده و از مالک بن خالد روایت کرده است . ابوعون محمدبن عمربن عون واسطی از او روایت دارد. (انساب سمعانی ). و رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود.



زابی . (اِخ ) عبدالمحسن بن عبدالملک بزاز محدث است . (منتهی الارب ).



زابی . (اِخ ) عبدالملک بن زیادهٔاﷲبن ابی مضر الطبنی مکنی به ابومروان ، یکی از شعراء نامی خاندان بنی طبنی است . در المغرب فی حلی المغرب بنقل از ذخیره ٔابن بسام آمده است : ابومروان از پایه های استوار سخن و علمداران قلم بوده است . و بنقل از ابن حیان گوید: ابومروان بمشرق مسافرت کرده و بحج رفته است و چون بسیار در زندگی سختگیر بود بدست کنیزان خویش در قرطبه بسال 427 کشته شد. و بنقل از حجاری گوید: عبدالملک...



زابی .(اِخ ) علی بن عبدالعزیز مکنی به ابوالحسن بن زیادهٔاﷲبن ابی مضر [ فرزند ابومروان بن زیادهٔاﷲ ] است . مؤلف المغرب بنقل از حجاری در المسهب گوید: ابوالحسن علی تواناترین شاعر این خاندان بوده و از اشعار او است :
لاتسفنی الا بکأس اذا
شربتها تملک عقلی جمیع
و زادک اﷲ سروراً اذا
سقیتنی بالجام او بالقطیع
لاتوقع الخمر الی مدّهٔ
اولی و احلی من زمان الربیع.
و نیز از اشعار جالب او است :
یا سالباً عاشقیه

و...



زابی . (اِخ ) محمدبن حسین (۱) تمیمی طبنی (۲) مکنی به ابومضر اصل خاندان بنی طبنه است که علما و ادباء بسیاری از آن برخاسته اند و از خاندانهای مشهور قرطبه بوده است . مؤلف حلی المغرب بنقل از الجذوه آرد: وی شاعری است ادیب و مطلع بر فنون ادب و از خاندان شعر و فضیلت از بنی حمّان (۳) در روزگار مستنصر (۴) میزیسته است و فرزندانی داشته است که از فضلاء نامی بوده اند و بطوری که ابن حیان گفته است در تاریخ و علم انساب عرب نیز دست داشته اس...



زابی . (اِخ ) محمدبن یحیی بن ابی مضر طبنی [ دومین نوه ٔ پسری ابومضر، محمدبن حسین ] است صاحب المغرب فی حلی المغرب بنقل از حجاری آرد: وی از ادبا و شعراء و همنشین ملوک و حکام بوده است . و با ابوحزم بن جهور و فرزند وی ابوالولید و همچنین با ابن شهید مصاحبه داشته و این چندبیت نمونه ٔ شعر او است که برای ابن شهید گفته است :
لایبعد اﷲ من قد غاب عن بصری
و لم یغب عن صمیم القلب و الفکر
اشتاقه کاشتیاق العین نومتها
بعد الهجود و جدب ا...



زابی . (اِخ ) موسی ازعلمای حدیث و قرائت بوده و روایاتی در قرائت دارد. وی منسوب به زاب اعلی یا زاب اسفلی است که بین بغدادو واسط واقع است . (معجم البلدان ) (انساب سمعانی ).



زابیا. (اِخ ) نهری باشد بالای واسط که حجاج آن را حفر کرد و آن را زابیا نام داد. (معجم البلدان ).



زابیان . (اِخ ) دو نهر است زیر فرات و این مثل معروف اشارت بدان باشد: کان یدیه الزابیان . و گاه مجموع این دو نهر و حوالی آن را زوابی و هر یک رازاب خوانند [ با حذف یاء ] همچنانکه بازی را گاه باز گویند. و زابیان را زابان نیز گویند. (اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان و زاب در لغت نامه شود.



زابیان . (اِخ ) دو نهر را گویند که نزدیک اربل باشند و عبداﷲبن قیس رقیات در این شعر خویش بدان نهر اشارت کرده است :
ارقتنی بالزابیین هموم
یتعاورننی کأنی غریم
و منعن الرقاد منی حتی
غار نجم و اللیل لیل بهیم .
ابوسعید نیز از این دو نهر در شعری که بمناسبت قتل بنی امیه در زاب موصل گفته نام آورد. (معجم البلدان ). و رجوع به زابان در لغت نامه شود.



زابیدن . [ دَ ] (مص ) موصوف شدن بصفتی از صفات باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). این لغت دساتیری است . رجوع به زاب شود.



زابیس . (اِخ ) زاب اعلی ، لیکوس . (از دائرهٔ المعارف بستانی ).



زابین . [ ب َ ] (اِخ ) زابین به عراق اندر بگشاد [ زاب ] چنانکه گفته ایم و آن را زاب بزرگ و زاب کوچک خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 44). و ابن البلخی آرد:در عراق دو نهر آورد که آن را زابین خوانند و معنی زاب آن است که زو آب . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 39). و رجوع به زاب در لغت نامه و معجم البلدان ج 4 شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله