آفتاب

د

د

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

د. (حرف ) صورت حرف دهم از الفبای فارسی و هشتم از الفبای عربی و چهارم از الفبای ابجدی و نام آن دال است و گاه برای استواری ِ ضبط، دال مهمله گویند. (مقدمه ٔ برهان ). و آن از حروف ترابیه و نطعیه و قلقله و متشابهه و ملفوظی و شمسیه و مصمته و محقورهٔ و مجزوم و ارضیه است و نیز از حروف خاکی است (برهان در کلمه ٔ هفت حرف خاکی ) در حساب جُمَّل نماینده ٔ عدد چهارو در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است . و در نجوم ومعماها علامت ستاره ٔ عُطارد است...



د. [ دِ ] (با کسره ٔ ممتده ) (صوت ، ق ) در تداول خانگی حرف تعجب است به معنی واقعاً؟ و آیا راست است ؟ و آیا راستی چنین است ؟ و آیا راستی چنین بود؟ || در تداول عوام حرف استفهام تعجبی انکاری است مانند دِهَه ! || (در تداول عامه ) چرا چنین کنی ! || در تداول عوام . زود باش . چرا دیر کنی : دِ بیا. دِ برو. || آخر. پس : دِ بیا. دِ برو. دِ بنشین . دِ بخور، دِ یااﷲ. دِ هرّی .
گفته ای گر بروم ترسم از این غصه بمیرم .
دِ... م دِ... م . || در مثا...



د. [ دُ ] (حرف ) (۱) از ایتالیائی دُ. هجایی بی معنی که آن را بمناسبت آوایش جانشین اوت (۲) در موسیقی کرده اند و آن اولین نُت گام موسیقی است .



د د ت . [ دِ دِ ت ِ ] (فرانسوی ، اِ) علامت اختصاری یعنی حروف اول کلمات دیکلورو، دیفنیل ، تریکلورو اتان (۱) است که ماده ٔ بی رنگ و بی بوو حل نشدنی در آب و معروفترین حشره کش های جدید است وبرای مبارزه با شپش ، مگس ، پشه و آفات زراعت بکار میرود اگر چه اول بار در 1874 م . در آلمان ساخته شد ارزش آن در 1939 معلوم گردید. استعمال آن در جنگ جهانی دوم از بروز تیفوس در ایتالیا و افریقا...



د مرگان . [ دُ م ُ ] (اِخ ) (۱) ژاک ژان - ماری . از دانشمندانی است که سمت ریاست هیأت فرانسوی را که در تخت جمشید حفریاتی اجرا کرده اند داشت . (از ایران باستان ج 1 ص 56). باستانشناس فرانسوی (1857 - 1924 م .) وی مهندس معدن بود و برای تحقیقات باستان شناسی به انگلستان و بلژیک و آلمان و اتریش و ممالک اسکاندیناوی و هن...



دئث .[ دِ ] (ع اِ) کینه که از دل نرود. (منتهی الارب ).



دئثان . [ دِ ] (ع ص ) خوابناک که از جا نجنبد. || (اِ) کابوس . (منتهی الارب ).



دآدی . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دأداء. (منتهی الارب ).



دئل . [ دِ ءَ ] (اِخ ) قبیله ای است و بدان ابوالاسود ظالم دئلی بن عمرو منسوب است و این غیر قبیله ٔ دُئَل است . (منتهی الارب ).



دئل . [ دُ ءِ / ءَ ] (ع اِ) شغال . دألان . || جانوری است چون راسو. (منتهی الارب ).



دئل . [ دُ ءِ / ءَ ] (اِخ ) حیی است . رهط ابی الاسود. اخفش گوید به این نسبت ابوالاسودالدئلی منسوب است جز آنکه آنان بنا بر روش خود همزه را مفتوح تلفظ کنند و دُئَلی گویند و گاهی نیز همزه را از جهت انفتاح وی و انضمام ما قبل به واو بدل کنند و دُولی گویند.ابن کلبی گوید آن دیلی است به یاء و گاهی دئلی (بکسرتین ) هم آمده است اما این نادر است . (منتهی الارب ). قبیله ای است از بکربن عبد مناهٔبن و ایشان بنوالدئل...



دئل . [ دُ ءِ ] (اِخ ) ابن ملحم بن غالب پدر قبیله ای است در قبیله ٔ هون بن خزیمهٔ. (منتهی الارب ).



دئلی .[ دُ ءَ ] (ص نسبی ) منسوب است به دئل (دؤل ) و بقول مبرد منسوبست به دول که از ماده ٔ «دُیل » مأخوذست . و دُیل که دایه است نام رهط ابوالاسود دؤلی میباشد اما دیلی نمیگویند که توالی کسرات شود. (از سمعانی ).



دا. (اِ) مخفف دایه ، داه . || (در تداول مردم بختیاری ) مادر. ام . والده .



دا. (اِ) مخفف داو :
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم دا بسر آمد.

سوزنی .
(چنین است در تذکره ٔ تقی الدین و دو نسخه ٔ خطی کهن دیوان سوزنی ) ولی طبیعی تر آن است که اصل : «... هم داوسر آمد» باشد.



دا. (ریشه ٔ فعل ) در فرس هخامنشی و اوستا ریشه ای است به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشیدن و آن در «دادن » فارسی آمده است . (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 57 و 71 و 74).



دا. (اِ) رده ٔ دیوار. (غیاث ). پایه و اساس بنا. داو. دای . پی . بنیاد. اصل بنا :
پی دیوار ایمان بود کارش
از آن شد چاردا از چاریارش .

جامی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 405).
رجوع به داو و دای شود.



داء. (ع اِ) آزار. بیماری . (منتهی الارب ) (دهار). مرض . علت . (غیاث ). درد. (دهار). رنج . مقابل صحّت . وَصَب . (منتهی الارب ). علهٔ تحصل بغلبهٔ الاخلاط علی بعض . (تعریفات ). ج ، ادواء. (منتهی الارب ): رجل داء؛ مرد بیمار. مردی دردمند. (مهذب الاسماء) :
هست داء بی دوا برجان ما از عشق تو
بود خواهد همچنان بر جان ما این دائماً.

سلمان .
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء در لغت به معنی درد و بیماری . ادو...



داء. (ع مص ) بیمار گردیدن . (منتهی الارب ). دَوَء. (منتهی الارب ). دردمند شدن . (دهار).



داءالارض . [ ئُل ْ اَ ] (ع اِمرکب ) (۱) صرع حقیقی . صرع .



داءالاسد. [ ئُل ْ اَ س َ ] (ع اِ مرکب ) (۱) جذام . (غیاث ) (آنندراج ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: داء اسد عبارت از جذام است . و وجه تسمیه آن است که شخص مبتلا به این بیماری چهره اش بچهره ٔ شیر (درنده ٔ معروف ) مانند شود و یا آنکه این مرض اکثر عارض شیر گردد. و شرح این بیماری در معنی جذام ذکر یافت .



داءالبطن . [ ئُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) (۱) جوع گاوی . داءالذئب . || فتنه ٔ عمیاء. || درد شکم . شکم درد.



داءالبقر. [ ئْل ْ ب َ ق َ ] (ع اِ مرکب ) (۱) اسهال . پیچش . (دزی ).



داءالثعلب . [ ئُث ْ ث َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) (۱) داء ثعلب . نوعی از بیماری که موی بریزاند. علتی که موی بریزاند و در عرف به آن خوره گویند. (غیاث ). علتی که موی فروریزد از مردم . (مهذب الاسماء). موخوره .خوره . سعفهٔ. (منتهی الارب ). داءالحیهٔ. گر. گری . صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: و سبب داءالثعلب آن است که ماده ٔ سیاه اندر پوست و در مسام که موی از وی برآیدگرد آمده باشد و بیخ موی و غذای او از آن ماده تباه گردد و از بهر آن داءالثعلب گویند که...



داءالثمانین . [ ئُث ْ ث َ ] (ع اِ مرکب ) داءالمشایخ . اُبنه :
زبونی (ذبولی ) که خیزد ز داءالثمانین
تلافیش مشکل بود از پنیرک .

اثیر اخسیکتی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله