آفتاب

خ

خ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

خائیدگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) مضغ. (ناظم الاطباء).



خائیدن . [ دَ ] (مص ) بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن . (برهان ) (نظام ).
اِدغام ؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث ؛ انگشت خائیدن کودک . خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن . خَضم ؛ خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَهٔ؛ خائیدن گوشت . دَردَرَهٔ البُسرَهٔ؛ خائیدن غوره ٔ خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرمارا. ضَغضَغَهٔ؛ خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً؛ بازداشت و خائید. غَسن ؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دی...



خائیدنی . [ دَ] (ص لیاقت ) قابل خائیدن . آنچه خایند آن را: لَواک .و آنچه خایند او را چون علک ، مضاغ . (منتهی الارب ).



خائیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) جاویده و بدندان نرم شده . (آنندراج ) (انجمن آراء)(نظام ). آنچه بدندان خرد شده باشد. مُضاغَه ؛ آنچه خائیده خورده شود. خُضامه . (منتهی الارب ) :
خائیده ٔ دهان جهانم چو نیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی .

خاقانی .
اول از عودم خائیده ٔ دندان کسان
آخر از سوخته ٔ عالم دندان خایم .

خاقانی .
جان تراشیده بمنقار گل...



خائیز. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان بهبهان 17 هزارگزی شمال خاوری بهبهان 17 هزارگزی شمال راه بهبهان به اهواز، سکنه 44 تن . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).



خاب . (ص ) بازپس افکنده را گویند و در عربی بی بهره شده باشد. (برهان ). || (اِ) نوم و خواب . (ناظم الاطباء).



خاب . (اِخ ) (پل ...) رجوع به پل خواب شود.



خابئهٔ. [ ب ِ ءَ] (ع اِ) خم . و بدون همزه نیز هست . (منتهی الارب ).



خابان . (اِخ ) یکی از سرداران ایرانی که ازجانب رستم بن فرخ زاد بجنگ مثنی بن حارثه و ابوعبیده ٔ ثقفی به حیره شد و بر دست مسلمانان اسیر گشت و سرانجام در جنگ کشته شد. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 174).



خابهٔ. [ ب ِ ] (ع اِ) خُم . (منتهی الارب ). و رجوع به خابئهٔ شود.



خابهٔ. [ خاب ْ ب َ ] (ع اِ) واحد خَواب ّ است که قرابت و مصاهرت است . یقال : لی من فلان خَواب ّ؛ ای قرابات و مصاهرهٔ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).



خابث . [ ب ِ ] (ع ص ) بلایه ٔ کربز. (منتهی الارب ). الردی الخداع . (اقرب الموارد). || ناپاک و پلید. || بدکار. || فرومایه . || غدار. (ناظم الاطباء).



خابثهٔ. [ ب ِ ث َ ] (ع مص ) خباثت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به خباثت شود.



خابدان . [ ب ِ ] (۱) (اِخ ) یکی از دههای خوزستان که تا نوبنجان چهار فرسنگ است . (نزههٔالقلوب ج 3 ص 189).



خابر. [ ب ِ ] (ع ص ) مرد با آگاهی . (منتهی الارب ). العالم بالخبر. (اقرب الموارد).



خابران . [ ب َ ] (اِخ ) ناحیه ای است میان سرخس و ابیورد و موضعی است . (منتهی الارب ). ناحیه و شهری است در خراسان که دارای قرای چند است بین سرخس و ابیورد و ازقرای آن میهنه است که شهری بزرگ بوده و اکنون غالب آن خراب شده . (معجم البلدان ). رجوع به خاوران شود.



خابران . [ب َ ] (اِخ ) ناحیتی است در اهواز. (معجم البلدان ).



خابریاس . (۱) [ ب ِ ] (اِخ ) سردار آتنی که بکمک وی و مصریان اواگراس توانست دست به فینیقیه بیندازد و شهر صور را تسخیر کند. (از ایران باستان ج 2 ص 1123).



خابز. [ ب ِ ] (ع ص ) با نان . رجل خابز؛ مرد با نان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



خابس . [ ب ِ ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب ). شیر بیشه . (ناظم الاطباء).



خابسار. (اِخ ) نقطه ای بوده است درحدود سیستان تا غزنه . (ذیل تاریخ سیستان چ بهار).



خابط. [ ب ِ ] (ع ص ) (از خَبط): و ما ادری ای خابط لیل هو؛ ای الناس هو. (منتهی الارب ). برای ناشناسی گویند که بشب درآید. (اقرب الموارد) (المنجد). || (اِ) شتر، یقال : ماله ناطح و لاخابط؛ ای بعیر و لاثور یقال لمن لاشی ٔ له . (ذیل اقرب الموارد). || ضربان درسر. (تاج العروس ).



خابطی . [ ب ِ ] (اِخ ) نسبت است بخابطه و ایشان فرقه ای از معتزله از اصحاب احمدبن خابطاند که وی را در تناسخ مقالتی است و گمان میکردند که عالم را دو پروردگار است یکی محدث و دیگری قدیم و پروردگار محدث مسیح است مراد از این آیت که «و جاء ربک والملک صفّا صفّا (۱) » یعنی می آید پروردگار تو و فرشتگان صف صف ایستاده اند و اوست که می آید درپرده های ابر و اوست که قصد کرد پیغمبر(ص ) او را در قول خود که ان ّ اﷲ خلق آدم علی صورته ؛ یعنی همانا پر...



خابل . [ ب ِ ] (ع ص ) تباه کننده . (منتهی الارب ). || بازدارنده . حبس کننده . واﷲ خابل الریاح ؛ ای حابسها. (اقرب الموارد). || (اِ) شیطان . جن . (منتهی الارب ).



خابن . [ ب ِ ] (ع ص ) سخت . || کسی که دروغ بربافد. (منتهی الارب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله