آفتاب

آ

آ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

آب انداز. [ اَ ] (اِ مرکب ) توقفگاه ستور میان دو منزل ، آسایش و رفع ماندگی را. || چوبی کاواک و میان تهی کرده که چوبی دیگر در میان آن فروبرند و بفشار آب در آن کنند و نیز بیرون افکنند. آبدزدک . و به عربی آن را زراقه (ربنجنی )، ذراقه و سراقه و مضخه گویند.



آب باران . (اِخ ) ناحیتی خوش آب و هوا از مضافات کابل :
اگرچه جای خوش کابل آب باران است
بهشت روی زمین خواجه ٔ سه یاران است .

؟



آب باریک . (اِخ ) نام محلی کنار راه همدان به کرمانشاه ،میان روان و گندچین . و رجوع به گردنه ٔ آب باریک شود. || نام کوهی در کرمان متصل بجبال بارز.



آب باز. (نف مرکب ) شناگر. سباح .



آب بازی . (حامص مرکب ) شناگری . سباحت .



آب بخش . [ آب ْ، ب َ ] (نف مرکب ) میرآب . قلاد. (مهذب الاسماء). آب یار. اویار. آنکه شغلش آب دادن بکشت بود.



آب بخش کن . [ آب ْ، ب َ ک ُ ] (اِ مرکب ) مَقْسم و محل بخشیدن ِ آب . || (اِخ ) نام محله ای بطهران .



آب بخشان . [ آب ْ، ب َ ] (اِخ ) نام رودیست در طرف غرب ایران که خط سرحدی ایران و عراق از آن گذرد و معروفست به نمود. || نام محله ای باصفهان .



آب برز. [ آب ْ، ب ُ ] (اِخ ) نام شعبه ای از رود کارون .



آب برین . [ آب ْ، ب َ ] (اِ مرکب ) کنار جوی را گویند که زیرش مجوف باشد و هر دم آب در آنجا رخنه کند وبیرون رود یا پیوسته تراوش میکرده باشد. (برهان ).



آب بند. [ آب ْ، ب َ ] (نف مرکب ) آنکه ماست و پنیر و سرشیر و خامه کند. || آنکه درزهای ظروف فلزین با موم مذاب یا قلعی سد سازد. || آنکه یخ گیرد.



آب بندی . [ آب ْ، ب َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل آب بند.







آب پاش . (اِ مرکب ) آوندی که بدان بر زمین و گُل و چمن آب پاشند. رشاشه . آب پاچ .



آب پاشی . (حامص مرکب ) عمل آب پاشیدن بر گل و جز آن .



آب پخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) آش اماج . || آب سرد. آب سر. || (ن مف مرکب ) جوشانیده .



آب پز. [ پ َ ] (ن مف مرکب ) تخم مرغ یاگوشت به آب ساده و بی روغن پخته . مسلوق و مسلوقه .



آب تابه . [ تا ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی که در آن آب گرم کنند. || ابریق . آفتابه .



آب تراز. [ ت َ ] (اِ مرکب ) طراز بنایان که در درون آب دارد.
- آب تراز کردن زمین ؛ تسطیح آن برای جریان آب .



آب ترازو. [ ت َ ] (اِ مرکب ) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را.
- آب ترازو کردن ؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند.



آب تراش کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خراشیدن خیار و خربزه و امثال آن با کفچه سهولت مضغ را.



آب تره . [ ت َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) گیاهی است آبی با برگهای مایل بتدویر و زبانگز چون ترتیزک و در چهارمحال اصفهان آن را بَکلو گویند، و آن از احرار بُقول است .



آب تنی کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غوطه خوردن در آب سرد بقصد خنک شدن .



آب تیرگان . [ رَ ] (اِ مرکب ) رجوع به آبریزگان شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله