اوایل دههٔ چهل بود، سالش یادم نیست. یک شب از انجمن ادبی آذرآبادگان (در امیرآباد شمالی) درامده بودم و داشتم سرازیر میشدم به طرف میدان راهاهن تا از آنجا به جوادیه بروم.<br /> در پیادهرو صدائی شنیدم. برگشتم دیدم حسین منزوی است. گفت: ”من بارها تو را دیدهام که با دوچرخهٔ قراضهات در جوادیه میپلکی“ گفتم: ”بله من هم بچهٔ جوادیم، هم ابوقراضه!“ گفت حالا که مسیرمان یکی است، با هم برویم و بیائیم.“ ما زبانمان یکی بود و از همان اول به ترکی صحبت کردیم که چهل سال طول کشید.<br /> من و منزوی در یک سال ۱۳۲۵ بهدنیا آمده بودیم. حسن در اول مهرماه و من در اول اسفند ماه. با اینکه همسن و سال بودیم ...
فایل(های) الحاقی
بهانههائی برای حسین منزوی ـ پیادهروهای قدیمی | piyaderohaye ghadimi.pdf | 192 KB | application/pdf |