روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد. او گفت که در دهکدهٔ سیب‌زمینی کوچک دارد و کلبه‌ای محقرانه و متأسفانه دخل و خرجش کفاف تأمین معاش خانواده را نمی‌دهد و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست‌تر می‌شود او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و همه اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید اما چنین کاری پیدا نمی‌شود و او نمی‌داند که چه کند.<br /> شیوانا از مرد پرسید: اگر تو همین الان در راه برگشت به خانه بمیری، خانواده‌ات چه می‌کنند!؟ مرد فکر کرد و گفت: ”خوب آنها اول برایم عزاداری می‌کنند و بعد چون گرسنه هستند باید برای خود غذائی دست و پا کنند ...“

فایل(های) الحاقی

داستان‌های معرفتی شیوانا dastanhaye marefati shivana.pdf 366 KB application/pdf