فریدون تنکابنی
در آغاز تاریکی بود. و من هیچ نمیدیدم و هیچ نمیدانستم. آنگاه روشنائی آمد و من روشنائی را دیدم و من آفتاب را بلعیدم که همچون شطی از طلا بر من جاری بود و من شادی را شناختم و در جستجوی شادی گرداگرد خود نگریستم. هرچه آفتاب بر آن میتابید زیبا بود و من زیبائی را دیدم که چون یاسی سپید در آفتاب غنوده بود. و چون لالهای سرخ تن به آفتاب داده بود و من اژدهائی را دیدم با بالهای کبود که آفتاب را فرو بلعید و من اندوه را شناختم. چیزی در سینهام چنگ افکند و چیزی سینهام را فشرد.<br /> و من لبخند مادرم را دیدم که چون آفتاب روشن بود و لبهای او لالهٔ تن به آفتاب داده و دندانهایش یاسهای سفید...
فایل(های) الحاقی
ستارههای شب تیره | Setarehaye_Shabe_tire.pdf | 7,817 KB | application/pdf |