محسن مخملباف
عکاسباشی: آتیه... (آتیه به او نگاه نمیکند.) فراق آخر است. با سلطان به فرنگ میروم بابت آوردن اسباب سینموتوگراف (آتیه چیزی نمیگوید.) جوانی خاطرت هست آتیه؟ همین جا خلوت کرده بودیم. حرف و حدیث وصال بود. غافل از آن همه بچه که ما را میپاییدند.<br /> آتیه: از عنفوان جوانی زیر این اشجار نشسته خیال میبافیم. دیروز همین جا در خیال غرقه بودم که خواب عروسی تو را دیدم. زنان هلهله میکردند. ساقدوش نقاب از عروس تو برداشت تا سلطان رو نما بدهد...
فایل(های) الحاقی
روزی روزگاری | rozi rozegari sinam.doc | 162 KB | application/msword |