در یک روز گرم تابستانی دمسیاه و دوستش هاردی تصمیم به یک شوخی خطرناک گرفتند. علارقم کرکرهای ماجد، دوست دیگر آنها بیخیالی آن دو بیشتر و بیشتر میشد.<br /> دمسیاه با خوشحالی گفت: <br /> ـ ”تنها دو ساعت دیگه به این کار مانده“ <br /> هاردی که بین بچههای محله به رگدار معروف بود گفت:<br /> ”این پسر بعیدم نیست تأخیر داشته باشد ولی امروز خوب ادب میشه“<br /> ماجد جویده جویده گفت:<br /> ”تو رو خدا دست از این کار بردارید اگر....“<br /> اما حرف او نیمهکاره ماند و هاردی که کلام او را قطع کرده بود گفت:<br /> ”برو بابا بهتره بری پیش مامانت بشینی بچه!“...
فایل(های) الحاقی
دمسیاه و ستارهٔ قرمز | Domsiah.pdf | 1,551 KB | application/pdf |