جلال نواسهٔ خردسال خود، بهلول را بر شانه نشانده بود و از دنبال ماده‌گاو شیریش، سوی خانه می‌آمد. آفتاب صبح‌گاه، تازه از تیغهٔ کوه سر بر کرده بود و سایهٔ دراز جلال و بهلول، بر پشت گاو و گوساله‌اش تا و بالا می‌رفت. بهلول تلاش داشت، با سایهٔ دستش از شاخ یا دم گاو محکم بگیرد، اما نمی‌شد. هر باری که خود را به این‌سو و آن‌سو تاب می‌داد، جلال غرق غرق چرت‌های دلازار خود، زیر زبانی می‌گفت: خیزک نزن که می‌افتی.<br /> بهلول می‌گفت:<br /> نمی‌افتم بابه، من شاخ گاو را می‌گیرم.<br /> به نزدیک دکان سرکوچه که رسیدند، چشم جلال بر دو طالب مسلح افتاد که با دکاندار گپ می‌زدند. به سه چارقدمی‌شان که رسید، بهلول را از شانه پائین آورد و سلام کرد. طالبی که مسنتر از دیگرش بود و موهای چربِ سرش بر شانه‌هایش پائین شده بود، به‌دست معیوب بهلول نگاه کرد. از سبد دکان، چاکلیت سبزرنگی را برداشت و سویش گرفت. بهلول سوی جلال به بالا دید.

فایل(های) الحاقی

جن‌های کافر Jenhaie Kafar.pdf 176 KB application/pdf