
به یاد محمود استاد محمد
وقتی به ایران آمد همه گفتند: «خر شهر قصه به ایران آمد». وقتی هم از دنیا رفته همه میگویند: «خر شهر قصه رفت». اما میان این آمدن و رفتن قصههای زیادی هست. امروز همه او را به نام نقشی میشناسند که برای نخستین بار بازی کرد. به نام یک تکگویی با ترجیعبند مشهور «حالیته؟!». امروز بیراه نیست اگر بگوییم تمام زندگی استادمحمد تحتالشعاع همان تکگویی بود. در این نوشته فرصتی برای پرداختن به نمایشنامههای او نیست، فرصتی هم برای پراختن به زندگی پرحادثهاش نیست. اما آنقدر وقت هست که بگوییم استادمحمد در تکگویی استاد بود. اگر بخواهیم سایر ویژگیهای او را فعلا کنار بگذاریم و چیزی از اهمیت نمایشنامههایی چون «آسید کاظم»، «شب بیست و یکم» و فیلمنامه «جنگ اطهر» ننویسیم. چیزی که باقی میماند، خودش و کاراکترش و تبحرش در تکگویی در زندگی و صحنه است. استادمحمد با یک تکگویی به عنوان بازیگر، با «آسید کاظم» به عنوان نمایشنامهنویس، و با «جنگ اطهر» به عنوان فیلمنامهنویس شناخته شد. برای اثبات خودش به عنوان نمایشنامهنویس «آسید کاظم»، نزدیکترین دوستش را از دست داد و با «جنگ اطهر» در «آیت فیلم» دوران تازهیی را تجربه کرد. دورانی که این طور شرح میدهد: «۱۳۵۵؛ وقت خواب بود. از آیت فیلم سردرآوردم. خوابم آشفته شد. در آیت فیلم، فیلمنامه جنگ اطهر را نوشتم». محمدعلی نجفی در مصاحبهیی گفته است که آنچه پس از انقلاب در سینمای ایران الگو شد، همین «جنگ اطهر» بود. اما در همان سال استادمحمد جز این مشغول نگارش شرح بزرگترین شکستهای زندگیاش در نمایشنامه «شب بیست و یکم» بود. سالی که به قول خودش هذیانهایی در خواب و بیداری مینوشت و همه را گم کرد جز «شب بیست و یکم» و «جنگ اطهر» که فیلم شد.
اهمیت آثار استادمحمد حاصل آشناییاش با قواعد نمایشنامهنویسی نیست. او کاری به آثار سترگ تاریخ نمایشنامهنویسی جهان، حرفهای صد من یک غاز تئوریک و بلغور مد روز صحنههای تئاتر نداشت. رسالت او، روایت تئاتری ناب در زندگی و نمایش بود. روشی روایی که تحت تاثیر مستقیم حوادث روزگارش بود. استادمحمد از معدود نمایشنامهنویسهای ایرانی بود که فاصله زندگی و آثارش در کمترین حد ممکن است. در هر نمایشنامهاش جزیی از استادمحمد میبینید. جزیی پررنگ. هر نمایشنامهشرح یک سفر به گذشته است. او همیشه در گذشته بود؛ گذشتهیی فاقد هرگونه حسابگری و آیندهنگری. چیزی که نمایشنامهها و زندگی او را ساخت، سفرها بودند، راهها و کورهراههایی که در آن گام نهاد و دالانهای بیبازگشتی که دوستانش رفتند. دالانهایی که خیلیها شرح آن را در تکگوییهای سخنورانهاش شنیدهاند. سفرهای او شرح مفصل داشت و در اغلب مصاحبههایش با اشتیاق برای نسل جدید باز میگفت. شاید این بازگوییهای پرهیجان و تا حد نهایت تئاتری، استعارهیی از زندگی مردی باشد که در فرم و محتوا همچنان زیر سایه نخستین نقش زندگیاش باقی ماند. تکگو یا به عبارت بهتر قصهگویی که شرح فراق میدهد و شما را میخکوب میکند. سه سفر زندگی او را ساختند. سفری به بندرعباس، سفری به زندان و سفری به غرب. به کنایه میگوید در غرب «با پیتر بروک کار نکردم اما قالیچه هم نفروختم». در زندان تئاتر کار میکند. نخستین سفر مهم استادمحمد به بندرعباس است. او دورترین شهر ایران را انتخاب میکند تا در آنجا سرخوردگی و خاطره تلخ خود از کار با بیژن مفید و بازی در «شهر قصه» را فراموش کند. اما تلختر این است که امروز همه او را به نام همان تکگویی میشناسند که بیژن مفید کارگردانیاش کرد. نمایشنامهیی تکنفره که تنها خودش میتوانست بازیگرش باشد. «شب بیست و یک» شرحی استعاری و در لفافه از همان دوران است. استادمحمد تا آخر عمر راوی شکستها، تلخیها و ناکامیهای یک نسل بود. نمایشنامههای او هم جز این نیست. او یک تکگویی بلند و تاریخی از شکست دیگران بود. یک تکگویی که نه میتوان نوشت و نه میتوان به صحنه آورد. بلکه فقط و فقط باید از زبان خود استادمحمد شنید. با همان صدای محکم و همان خشم فروخورده و همان غم و آشفتگی. رسالت استادمحمد تا پایان زندگی اجرای تکگویی بود. هرچند گاه نمایشنامهیی مثل «شب بیست و یکم» مینوشت و شرح دوران آشنایی و آشفتگی اجرای «شهر قصه» را در لفافه دراماتیزه میکرد. اما اهمیت استادمحمد در صراحت بیان، خطابهها و تکگوییهایش بود. شاید امروز که از دنیا رفته، برخی یادداشتهایش در نشریات و مقدمه مجموعه نمایشنامههایش به نام «ای کاش که جای آرمیدن بودی» بخشی از قدرت استادمحمد در روایت و تکگویی را نشان دهند.
یکی را اینجا بخوانیم: یکی از روزهایی که تحمل مزاحی به نام نشستن در کلاس ادبیات دبیرستان از حد تحملمان خارج بود، با عباس نعلبندیان رفتیم به دیدن یکی از فیلمهای فلینی. شاید ساتریکون بود. در بازگشت از سینما، محمد آستیم را دیدیم. آستیم از عباس پرسید: چطور بود؟ عباس گفت: تا خرخرهاش تو لجن بود. آستیم کف دستش را بر فرق سرش فشرد و گفت: «من دنبال چیزی میگردم که تا این جاش تو لجن باشه». و دروغ نمیگفت.
محمود استاد محمد تنها بازمانده این نسل بود و خود را راوی و شارح سرگذشتهایشان میدانست. نسلی که بیژن مفیدشان به تبعید خودخواسته رفت و محمد آستیمشان گم شد. استاد محمد گاهی چنان از عمق وجود نام آستیم را به زبان میآورد که گویی میخواهد تمام رنجهای یک نسل را در آوای نام آستیم خلاصه کند و بعد از آوردن نامش با تاکید میگفت: «آستیم در لغت یعنی چرک و خون». امروز بعضی از همنسلهای ما محمد آستیم را نه از طریق گوگل که با روایتهای محمود استاد محمد میشناسند. پایان زندگی دوستان نزدیک استادمحمد از این چند حالت خارج نشد: تبعید خودخواسته؛ مرگ در غربت؛ انزوا و... دستاورد استاد محمد از همه تکگوییهایش معرفی دو نام مهم بود.
یکی عباس نعلبندیان و دیگری محمد آستیم. روزی که استادمحمد به ایران آمد هنوز افست کتابهای نعلبندیان در کتابفروشیهای انقلاب پیدا نمیشد. اما او توانست حواسها را به برخی چهرههای فراموششده جلب کند. وقتی به ایران آمد سخنگوی نسلی فراموششده بود. گویی آمده است تا فقط نامهایی را زنده کند و دراین راه از نمایشنامهنویسی موفقتر بود.
علی قلیپو