کیست این پنهان مرا در جان و تن...

دیگر از ساقی نشان باقی نبود ز آنکه آن میخواره جز ساقی نبود عمان سامانی شاعر ایرانی واقعه کربلا و حسین بن علی را به نیکی و زیبایی وصف کرده است. در اینجا شعری بلتد از او را تقدیم خوانندگان می نماییم:

کیست این پنهان مرادر جان و تن

کز زبان من همی گوید سخن؟

این که گوید از لب من راز کیست

بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من اینسان خود نمایی می کند

ادعای آشنایی می کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟

باورم یارب نیاید کاین منم!

متصلتر با همه دوری به من

ازنگه با چشم و از لب با سخن!

خوش پریشان با منش گفتارهاست

در پریشان گوئیش اسرارهاست

گوید او چون شاهدی صاحب جمال

حسن خود بیند بسرحد کمال

از برای خودنمایی صبح و شام

سر برآرد گه ز روزن گه ز بام

با خدنگ غمزه صیددل کند

دید هرجا طایری بسمل کند

گردنی هر جا درآرد در کمند

تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست

با کمال دلربایی در الست

جلوه اش گرمی بازاری نداشت

یوسف حسنش خریداری نداشت

غمزه اش را قابل تیری نبود

لایق پیکانش نخجیری نبود

عشوه اش هرجا کمند انداز گشت

گردنی لایق نیامد، بازگشت

ما سوی آیینۀ آن رو شدند

مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آیینه دید

روی زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتی آن عشق بی نام و نشان

بد معلق در فضای بیکران

دلنشین خویش مأوائی نداشت

تا درو منزل کند جایی نداشت

بهر منزل بیقراری ساز کرد

طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت

جمله را پروانه خود را شمع ساخت

جلوه ای کرد از یمین و از یسار

دوزخی و جنتی کرد آشکار

جنتی خاطر نواز و دلفروز

دوزخی دشمن گداز و غیر سوز

پرده ای کاندر برابر داشتند

وقت آمد پرده را بر داشتند

ساقئی با ساغری چون آفتاب

آمد و عشق اندر آن ساغر شراب

پس ندا داد او نه پنهان، برملا

کالصلا ای باده خواران الصلا

همچو این می خوشگوار وصاف نیست

ترک این می گفتن از انصاف نیست

حبذازین می که هر کس مست اوست

خلقت اشیا مقام پست اوست

هرکه این می خورد جهل از کف بهشت

گام اول پای کوبد در بهشت

جملۀ ذرات از جا خاستند

ساغر می را ز ساقی خواستند

بار دیگر آمد از ساقی صدا

طالب آن جام را بر زد، ندا

ای که از جان طالب این باده یی

بهر آشامیدنش آماده یی

گرچه این می را دوصد مستی بود

نیست را سرمایۀ هستی بود

از خمار آن حذر کن کاین خمار

از سرمستان برون آرد دمار

در دو رنج و غصه را آماده شو

بعد از آن آمادۀ این باده شو

این نه جام عشرت این جام و لاست

درد او در دست وصاف او بلاست

بر هوای او نفس هر کس کشید

یک قدم نارفته پا را پس کشید

سرکشید اول به دعوی آسمان

کاین سعادت را بخود بردی گمان

ذره یی شد ز آن سعادت کامیاب

ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب

جرعه یی هم ریخت ز آن ساغر بخاک

ز آن سبب شد مدفن تن های پاک

ترشد آن یک را لب این یک را گلو

وز گلوی کس نرفت آن می فرو

فرقه ی دیگر به بوقانع شدند

فرقه یی از خوردنش مانع شدند

بود آن می از تغیر درخروش

در دل ساغر چو می در خم بجوش

چون موافق با لب همدم نشد

آنهمه خوردند واصلا کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش

گفت ای صافی دلان درد نوش

مرد خواهم همتی عالی کند

ساغر ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را بانیاز

شد بساغر، گردن خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خم بجوش

لیک آن سر خیل مخموران خموش

سر ببالا یکسر از برنا و پیر

لیک آن منظور ساقی سر بزیر

هریک از جان همتی بگماشتند

جرعه یی از آن قدح برداشتند

باز بود آن جام عشق ذوالجلال

همچنان دردست ساقی مال مال

جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز

اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز


ساقیا لبریز کن ساغر ز می

انتظار باده خواران تا بکی

تازه مست جورکش را دور کن

می بساغر تا بخط جور کن

می به شط بصره و بغداد ده

نی بخط بصره و بغداد ده

شط می را جز شناور بط نیم

از حریفان فرودین خط نیم

باز ساقی گفت تا چند انتظار

ای حریف لاابالی سر برآر

ای قدح پیما درآ، هوئی بزن

گوی چوگانت سرم،گوئی بزن

چون بموقع ساقیش درخواست کرد

پیرمیخواران ز جا، قدراست کرد

زینت افزای بساط نشأتین

سرور و سر خیل مخموران حسین

گفت آنکس را که میجویی منم

باده خواری را که میگویی منم

شرطهایش را یکایک گوش کرد

ساغر می را تمامی نوش کرد

بازگفت از این شراب خوشگوار

دیگرت گر هست یک ساغر بیار


دیگر از ساقی نشان باقی نبود

ز آنکه آن میخواره جز ساقی نبود

خود بمعنی باده بود و جام بود

گر بصورت رند درد آشام بود

شد تهی بزم از منی و از تویی

اتحاد آمد، بیکسو شد دویی

وه! که این مطلب ندارد انتها

قصه را سر رشته شد از کف رها

وای وای ایندل گرانجانی گرفت

این فرشته، خوی حیوانی گرفت

آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟

آن سخن گوی از زبان من چه شد؟

چونشد آنکز گوش میکرد استماع

وز لب من کف ز پای من سماع

من کیم؟ گردی ز خاک انگیخته

قالبی از آب و از گل ریخته

کوزه یی بنهاده در راه صبا

ای عجب آبی هدر خاکی هبا

من کیم؟ موجی ز دریا خاسته

قالبی افزوده روحی کاسته

عاجزی، محوی، عجولی، جاهلی

مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی

نک حقیقت آمد و طی شد مجاز

شوخمش گوینده گفتن کرد ساز:

ای بحیرت مانده اندر شام داج

آفتاب آمد برون، اطفی السراج

باز گوید رسم عاشق این بود

بلکه این معشوق را آیین بود

چون دل عشاق را در قید کرد

خودنمایی کرد و دلها صید کرد

امتحانشان را ز روی سر خوشی

پیش گیرد شیوۀ عاشق کشی

در بیابان جنونشان سر دهد

ره بکوی عقلشان کمتر دهد

دوست میدارد دل پر دردشان

اشکهای سرخ و روی زردشان

چهره و موی غبار آلودشان

مغز پر آتش، دل پردودشان

دل پریشانشان کند چون زلف خویش

زآنکه عاشق را دلی باید پریش

خم کند شان قامت مانند تیر

روی چون گلشان کند همچون زریر

یعنی این قامت کمانی خوشترست

رنگ عاشق زعفرانی خوشترست

جمعیتشان در پریشانی خوش ست

قوت، جوع و جامه، عریانی خوش ست

خود کند ویران، دهد خود تمشیت

خودکشد شان باز خود گردد دیت

تا گریزد هر که او نالایق ست

دردرامنکر، طرب را شایق ست

تا گریزد هرکه او ناقابل ست

عشق را مکره هوس را مایل ست

و آنکه را ثابت قدم بیند براه

از شفقت می کند بروی نگاه

اندک اندک می کشاند سوی خویش

میدهد راهش بسوی کوی خویش

بدهدش ره در شبستان وصال

بخشد او را هر صفات و هر خصال

متحد گردند با هم این و آن

هر دو را مویی نگنجد در میان

می نیارد کس بوحدتشان شکی

عاشق و معشوق میگردد یکی

لاجرم آن شاهد صبح ازل

پادشاه دلبران، عز و جل

چون جمال بی مثال خود نمود

ناظران را عقل و دل از کف ربود

پس شراب عشقشان در جام ریخت

هر یکی را در خور، اندر کام ریخت

باده شان اندر رگ و پی جا گرفت

عشقشان درجان و دل، مأوا گرفت

جلوه ی معشوق، شورانگیز شد

خنجر عاشق کشی، خونریز شد

پس براه امتحان شد، رهسپار

خواست تا پیدا کند آلات کار

بانگ برزد فرقه ی ناکام را

بی نصیبان نخستین جام را

کای ز جام اولینتان اجتناب

جام دیگر هست ما را پر شراب

ظلم می ریزد ازین لبریز جام

ساقیش جام شقاوت کرده نام

مستی آن، عشرت و عیش و سرور

نشئه ی آن نخوت و ناز و غرور

هردو، می، لیکن مخالف در خواص

هر یکی را نشأه یی ممتاز و خاص

آن یکی مشحون تسلیم و رضا

آن یکی مملو ز آسیب و قضا

کیست، کو زین جام گردد جرعه نوش؟

پند ساقی را کشد چون در بگوش؟

پرده پیش چشم حق بینان شود

آلت قتاله ی اینان شود

ظلمتی گردد، بپوشد نور را

فوق روز آرد شب دیجور را

برکشد بر قتلشان، شمشیر تیز

جسمشان را سازد از کین ریز ریز

تلخ سازد آب شیرینشان بکام

روز روشنشان کند تاریک چشم

گردد از تأثیر این فرخ شراب

از جلال و جاه و منصب، کامیاب

لیکن آخر، نارسوزان جای اوست

دوزخ آتشفشان، مأوای اوست

پس برآمد جام بر کف دست غیب

سر برآوردند مشتاقان ز جیب

چون مگس کردند غوغا بر سرش

میربودند از کف یکدیگرش

اول آن می قسمت ابلیس شد

که وجودش مصدر تلبیس شد

جرعه یی هم ز آن قدح هابیل خورد

ز آن سبب خون دل قابیل خورد

گشت قسمت جرعه یی شدادرا

جرعه یی نمرود بد بنیاد را

جرعه یی طالوت بد اندیش را

جرعه یی فرعون کافر کیش را

همچنان بر هر گروه از هر قبیل

آن شراب عقل کش بودی سبیل

باز آن می در قدح سیال بود

هرچه می خوردند، مالامال بود

باز ساقی لب به استهزا گشود

گفت رسم باده خواری این نبود!

آن معربد خوی درد آشام کو؟

باده ی ما را، حریف جام کو؟

گفت هان در احتیاط باده باش

جام را آمد حریف، آماده باش

این شقاوت را ز سرداران؛ منم

دوزخت را از خریداران، منم

با حسینت، هم ترازویی کنم

در هلاکش، سخت بازویی کنم

خانه اش را سیل بنیان کن، منم

دانه اش را، آتش خرمن منم

خشک کرد آن چشمه ی سیال را

درکشید آن جام مالامال را

پاک بینان چون که چشم انداختند

دست و صاحبدست را بشناختند

دست ساقی نخستین جام بود

کز نخستین جام، درد آشام بود

ذکر سرمستان سرم را کرد مست

عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست

ساقیا جام دگر لبریز کن

آتش ما را ز آبی، تیز کن

تا خرد، ثابت بود بر جای خویش

مدعا را پرده می گیرد به پیش

سرخوشم کن ز آن بجان پرورده ها

تا تو هم را بسوزم، پرده ها

مست گردم، رشته یی آرم بدست

قصۀ مستان که گوید غیر مست

اول آدم ساز مستی؛ ساز کرد

بیخودی در بزم خلد آغاز کرد

برق عصیان صفوتش را خانه سوخت

شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت

نوح تا گردید با مستی قرین

شد به غرقاب بلا، کشتی نشین

مست شد ایوب، ز آن جام بلا

گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا

بیم آن بد کز بلیات و علل

ره کند در خانۀ صبرش، خلل

در خلیل آن شعله تا شد، شعله زن

کرد اندر آتش سوزان، وطن

زد چو یونس از سرمستی قدم

ماهی اندر دم کشید او را به دم

تا فلک میرفت او را از زمین

ذکر: انی کنت من الظالمین

یوسف از مستی چو دل آگه شدش

جا ز دامان پدر در چه شدش

تا سر یعقوب از آن پرشور شد

از غم یوسف دو چشمش کور شد

مست از آن جام بلا شد تا کلیم

سالها در تیه محنت شد مقیم

عیسی از مستی قدم بردار شد

لاجرم سر منزلش بر، دار شد

احمد از آن باده تا شد سرگران

کرده بروی، رو، بلا، از هر کران

شور آن صهبا در آن قدسی دهن

گشت سنگی عاقبت دندان شکن

مرتضی ز آن باده تا گردید مست

لاجرم در آستین بنمود، دست

پشه گان را دستخوش شد زنده پیل

شیر غران گشت موران را، ذلیل

مجتبی ز آن باده تا سرمست گشت

شد دلش خون و فرود آمد به طشت

باز بینم رازی اندر پرده یی

هست دل را گوئیا؛ گم کرده یی

هر زمان از یک گریبان سر زند

گه برین در، گاه بر آن در زند

کیست این مطلوب، کش دل در طلب

نامش از غیرت نمی اید بلب؛

در بساط این و آن؛ جویای اوست

با حدیث غیرش اندر جستجوست

وه که در دریای خون افتاده ام

با تو چون گویم که چون افتاده ام؟

بیخود آنجا دست و پایی میزنم

هرکرا بینم، صدایی میزنم

وه که عشق از دانشم بیگانه کرد

مستی این دل، مرا دیوانه کرد

یا رب آفات دل از من دور دار

من نمیگویم مرا معذور دار

مدتی شد با زبان وجد و حال

با دلستم در جواب و در سؤال

گویم ای دل، هرزه گردی تا بکی؟

از تو ما را روی زردی تا بکی؟

عزم بالا با همه پستی چرا؟

کاسه لیسا اینهمه مستی چرا؟

تا بچند از عقل و دین بیگانگی

دیده واکن وانه این دیوانگی

مشتم اندر پیش مردم وامکن

پرده داری کن مرا رسوا مکن

غافلی کز این فساد انگیختن

مر مرا واجب کنی خون ریختن

دل مرا گوید که دست از من بشوی

دل ندارم؛ رو دل دیگر بجوی

مانع مطلب برای چیستی؟

پردگی رازا تو دیگر کیستی

بحر را موجی بود از پیش و پس

آن کساکش از خود دانسته خس

باد را گردی بود از پس و پیش

در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خویش

تا نپنداری ز دین آگه نیم

با خبر از هر در و هرره نیم

هست از هر مذهبی آگاهیم

اللّه اللّه من حسین اللهیم

بنده ی کس نیستم تا زنده ام

او خدای من، من او را بنده ام

نی شناسای نبیم نی ولی

من حسینی می شناسم بن علی

باز آن گوینده گفتن ساز کرد

وز زبان من حدیث آغاز کرد

هل زمانی تا شوم دمساز خویش

بشنوم با گوش خویش آواز خویش

تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟

از زبان من سخن پرداز کیست؟

این منم یا رب چنین دستانسرا

یا دگر کس می کند تلقین مرا؟!

این منم یارب بدین گفتار نغز

یا که من چون پوستم گوینده، مغز؟

شوخ شیرین مشرب من، کیستی؟

ای سخنگوی از لب من، کیستی؟

قصه یی مطلوب می گویی، بگو

نکته یی مرغوب می گویی، بگو

زود باشد کاین می پر مشعله

عارفان را جمله سوزد، مشغله

رهروان زین باده مستیها کنند

خودپرستان، حق پرستیها کنند

گوید او چون باده خواران الست

هر یک اندر وقت خود گشتند مست

ز انبیا و اولیا، از خاص و عام

عهد هر یک شد به عهد خود تمام

نوبت ساقی سرمستان رسید

آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید

آنکه بد منظور ساقی هست شد

و آنکه گل از دست برد، از دست شد

گرم شد بازار عشق ذوفنون

بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب

خیره شد تقوی و زیبایی بهم

پنجه زد درد و شکیبایی بهم

سوختن با ساختن آمد قرین

گشت محنت با تحمل، همنشین

زجر و سازش متحد شد، درد و صبر

نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر

عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر

مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر

ناز معشوق و نیاز عاشقی

جور عذرا و رضای وامقی

عشق، ملک قابلیت دید صاف

نزهت از قافش گرفته تا بقاف

از بساط آن، فضایش بیشتر

جای دارد هرچه آید، پیشتر

گفت اینک آمدم من ای کیا

گفت از جان آرزومندم بیا

گفت بنگر، بر ز دستم آستین

گفت منهم برزدم دامان، ببین

لاجرم زد خیمه عشق بی قرین

در فضای ملک آن عشق آفرین

بی قرینی با قرین شد، همقران

لامکانی را، مکان شد لامکان

کرد بروی باز، درهای بلا

تا کشانیدش بدشت کربلا

داد مستان شقاوت را خبر

کاینک آمد آن حریف در بدر

نک نمایید آید آنچ از دستتان

میرود فرصت، بنازم شستتان

سرکشید از چار جانب فوج فوج

لشکر غم، همچنان کز بحر، موج

یافت چون سرخیل مخموران خبر

کز خمار باده آید درد سر

خواند یکسر همرهان خویش را

خواست هم بیگانه و هم خویش را

گفتشان ای مردم دنیا طلب

اهل مصر و کوفه و شام و حلب

مغزتان را شور شهوت غالبست

نفستان، جاه و ریاست طالبست

ای اسیران قضا؛ در این سفر

غیر تسلیم و رضا، این المفر؟

همره مارا هوای خانه نیست

هرکه جست از سوختن، پروانه نیست

نیست در این راه غیر از تیر و تیغ

گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ

جای پا باید بسر بشتافتن

نیست شرط راه، رو برتافتن

هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت

رشته ی الفت ز همراهان گسیخت

دور شد از شکرستانش مگس

وز گلستان مرادش، خار و خس

خلوت از اغیار شد پرداخته

وز رقیبان، خانه خالی ساخته

پیر میخواران، بصدر اندر نشست

احتیاط خانه کرد و در ببست

محرمان راز خود را خواند؛پیش

جمله را بنشاند، پیرامون خویش

با لب خود گوششان انباز کرد

در ز صندوق حقیقت، باز کرد

جمله را کرد از شراب عشق، مست

یادشان آورد آن عهد الست

گفت شاباش این دل آزادتان

باده خوردستید، بادا یادتان

یادتان باد ای فرامش کرده ها

جلوه ی ساقی ز پشت پرده ها

یادتان باد ای بدلتان، شورمی

آن اشارت های ساقی پی زپی

اینک از هر گوشه یی، جم غفیر

مر شما را می زند ساقی، صفیر

کاین خمار آن باده را بد در قفا

هان و هان آن وعده را باید وفا

گوشه چشمی می نماید گاه گاه

سوی مستان می کند، خوش خوش نگاه
باز هستی، طاقتم را طاق کرد

دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد

یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر

پیری اندر صدر آن، یادش بخیر

خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر

خضروش، گمگشتگان را دستگیر

مر مرا از حال خویش افزوده حال

خواب بود این می ندانم یا خیال؟!

هشت بر زانو، سر تسلیم من

خواست تا سری ...

پس لب گوهر فشان آورد پیش

پیشتر بردم دو گوش هوش خویش

از دم آن مقبل صاحب نظر

گشتم از شور شهیدان، با خبر

عالمی دیدم ازین عالم، برون

عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون

دست بر دامان واجب، بر زده

خود ز امکان خیمه بالاتر زده

گرد آن شمع هدی از هر کنار

پرزنان و پرفشان، پروانه وار

ترسم از این بیشتر، شرحی دهم

تار تن را، نطق بشکافد ز هم

ز آنکه در گوش من آن والانژاد

گفت، اما رخصت گفتن نداد

باز وقت آمد که مستی سرکنم

وز هیاهو گوش گردون، کر کنم

از در مجلس در آیم، سرگران

بر زمین، افتان و بر بالا، پران

گاه رقصان در میان؛ گه در کنار

جام می دستی و دستی زلف یار

بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما

مرهم زخم و دوای درد ما

بخ بخ صهبای جان افروز ما

عشرت شب، انبساط روز ما

از خدا دوران، خدا دورت کند

فارغ از سرهای بی شورت کند

گوی از ما آن ملامت گوی را

آن ترش کرده به مستان، روی را

می سزد سنگ ارزنی ما را بجام

چون نخوردت بوی این می بر مشام

شور مجنون گر همی خواهی هله

زلف لیلی را بجنبان سلسله

ای سرا پا عقل خالص، روح پاک

از چه جسمی زاده یی؟ روحی فداک

ای وجودت در صفا، مرآت حق

بهره مند از هر صفت، جز ذات حق

ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم

ای بحق ما را صراط المستقیم

ای شب جهال را؛ تابنده ماه

ای بره گم کرد گان؛ هادی راه

از تو آمد مقصد عارف پدید

چشم حق بینان خدا را درتو دید

مدتی شد هستم ای صدر کبار

این بساط کبریایی را غبار

اندک اندک طاقتم را کاهش ست

از تو ای ساقی، مرا این خواهش ست

بازمان ز آن باده در ساغر کنی

حالت ما را پریشانتر کنی

تا بگویم بی کم و بی کاستی

آری آری مستی است و راستی:

شرح آن سر حلقه ی عشاق را

پرکنم، مجموعه ی اوراق را
سری اندر گوش هر یک، باز گفت

باز گفت این راز را باید نهفت

با مخالف، پرده دیگرگون زنید

با منافق، نعل را وارون زنید

خوش ببینید از یسار و از یمین

ز آنکه دزدانند، ما را در کمین

بی خبر، زین ره نگردد تا خبر

ای رفیقان، پا نهید آهسته تر

پای ما را، نی اثر باشد نه جای

هر که نقش پای دارد، گو میای

کس مبادا ره بدین مستی برد

پی بدین مطلب، به تر دستی برد

در کف نامحرم افتد، راز ما

بشنود گوش خران، آواز ما

راز عارف، در لب عام اوفتد

طشت اهل معنی از بام اوفتد

عارفان را قصه با عامی کشد

کار اهل دل به بدنامی کشد

این وصیت کرد با اصحاب خویش

تا بکلی پرده برگیرد ز پیش

گفتشان کای سرخوشان می پرست

خورده می؛ از جام ساقی الست

اینک آن ساغر بکف ساقی منم

جمله اشیا فانی و، باقی منم

در فنای من شما هم باقئید

مژده ای مستان که مست ساقئید

ز آن نمی آرم بر آوردن خروش

ترسم او را آن خروش آید بگوش

باروش آید که ما را تاب نیست

تاب کتان در بر مهتاب نیست

رحمت آرد بر دل افکار ما

بخشد او بر ناله های زار ما

اندک اندک دست بر دارد ز جور

ناقص آید، بر من، این فرخنده دور

سرخوشم، کان شهریار مهوشان

کی به مقتل پا نهد دامن کشان

عاشقان خویش بیند سرخ رو

خون روان از چشمشان مانند جو

غرق خون افتاده در بالای خاک

سوده بر خاک مذلت، روی پاک

جان بکف بگرفته از بهر نیاز

چشمشان بر اشتیاق دوست، باز

بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه

بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه

لب چو بربست آن شه دلدادگان

حرز جا جست، آن سر آزادگان

گفت: کای صورتگر ارض و سما

ای دلت، آینه ی ایزد نما

اول این آیینه از من یافت زنگ

من نخست انداختم بر جام سنگ

باید اول از پی دفع گله

من بجنبانم سر این سلسله

شورش اندر مغزمستان آورم

می بیاد می پرستان آورم

پاسخش را از دو مرجان ریخت، در

گفت احسنت انت فی الدارین حر

قصد جانان کرد و جان بر باد داد

رسم آزادی به مردان، یاد داد

دوش گفتم با حریفی با خبر

کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر

دشمنی حر و بذل جان چه بود؟

اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟

اول آن سان، کافر مطلق شدن

سد راه اولیای حق شدن

آخر از کفر آمدن یکباره باز

جان و سر در راه حق کردن، نیاز

گفت اینجا نکته یی هست ای خبیر

زد چو سالک دست بر دامان پیر

خواست تا رهرو شود اندر طریق

همقدم گردد برحمانی فریق

نفس کافر دل، چو یابد آگهی

مشتعل گردد ز روی گمرهی

آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه

راهرو را سخت گردد سد راه

مانع هرگونه تدبیرش شود

رونهد هر سو، عنانگیرش شود

تلخ سازد آب شیرینش بکام

گام نگذارد که بر دارد زگام

گر گریزان گشت، سالک نیست او

در مهالک، غیر هالک نیست او

ور فشرد از همت او پای ثبات

ماند برجا، بر تمنای نجات

پیر را از باطن استمداد کرد

باطن پیر رهش، امداد کرد

آن عنانگیر از وفا، یارش شود

همدم و همراه و همکارش شود

ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان

ره شناس قیروان تا قیروان

نفس دیدم بد چو زنبوران نخست

و آخرش چون شاه زنبوران، درست

اولش از کافری رو تافتم

آخرش عین مسلمان یافتم

این بیانم از سر تمثیل کرد

نفس را بر نفس حر، تأویل کرد

کاول از هر کافری، کفرش فزود

آخر او، از هر مسلمان، بیش بود