يکى بود يکى نبود. در زمان قديم يک وقتى در اصفهان پيرزنى بود که فقط يک پسر داشت. هر دو در کلبهٔ کوچکى که از کاه و گل ساخته بودند خوش و راضى و به‌خوبى زندگى مى‌کردند. کار آن پسر هيزم‌شکنى بود و با حرارت و غيرت زياد کار مى‌کرد و پول نان و لباس و مخارج خود و مادر خود را در مى‌آورد. يک روز تبر خود را برداشت و از براى پيدا کردن و شکستن هيزم به اميد خدا و خدا را ياد کردهبه بيشهٔ کنار شهر رفت، ناگهان ببر درنده و بزرگى در بيشه بود تا آن پسر را ديد ناگهان کوس بر بسته و بر روى او پريد و آن طفل معصوم بيچاره را تکه‌تکه و بر يک چشم بر هم زدن پسر را خورد. موقعى که مادر پيرش از آن واقعه خبردار شد زار زار بناى گريه و زارى را گذاشت و با آه و ناله پيش حاکم شهر که آن وقت قاضى آنجا بود رفت و روى پاى حاکم شهر افتاد و از او درخواست و التماس کرد که چند جوان گردن کلفت و پرزور را بفرستد و آن ببر که قاتل پسر او بود بگيرند و دستگير نمايند. حاکم شهر قبول کرد و قول داد که به هر طورى هست ببر را بگيرند و دستگير نمايند. حاکم شهر قبول کرد و قول داد که به هر طورى هست بر را بگيرد ولى آن مادر بيچاره و بدبخت که دلش به حال پسر خود مى‌سوخت از گريه و زارى دست بردار نبود. آخر حاکم شهر به تنگ آمده گفت: اى مادر جان قدرى آرام بگير قاتل پسرت را به همين زودى‌ها گرفتار و مجازات خواهم کرد. بعد رو به حاضرين کرده و گفت: کى حاضر است برود آن ببر خائن را اسير کند؟ در آن موقع جوانى بود که شيرزاد نام داشت و شيرزاد در شب پيش مشروب زيادى خورده بود و هنوز از خوردن مشروب سر او گرم بود و نمى‌دانست که چه مى‌کند و چه مى‌گويد، گيج و ويج پيش آمده گفت: من حاضرم و مى‌روم. حاکم حُکمى نوشته به دستش داد و رو به پيرزن کرده و گفت: اى مادر جان حالا ديگر خاطرجمع شدي؟ پيرزن خوشحال شد و گفت: انشاءاله خداوند عمرتان بدهد و البته اميدوار شدم و با تشکر زياد به منزل او رفت و راحت خوابيد.


شيرزاد هم به منزل رفت و به محض رفتن در توى رختخواب به خواب سنگينى فرو رفت. موقعى که صبح شد و چشمش [را] باز کرد کارهاى ديشبى به ياد او افتاد ترس و وحشت جان او را گرفت. در خودش فکر مى‌کرد که يقين حاکم ديشب شوخى کرده است. کى مى‌تواند که ببر درنده را اسير کند. اکنون مى‌روم و حکمش را به خودش رد مى‌کنم و هر کارى که مى‌خواهد بکند و من که نمى‌توانم ببر که دشمن جان انسان است اسير نمايم. اما حاکم از پس گرفتن دستور خوددارى کرد و به شيرزاد گفت: قول داده‌اى و بايد به هر طورى است آن ببر را بگيرى و بايد که حتماً بروى و به مدت سه روز مهلت دارى اگر وظيفه‌ات را انجام ندهى شلاق زيادى خواهى خورد.


اين داستان روى کاغذ خط‌دار امتحانى با مرکب سياه نوشته شده است که يک صفحه و يک‌چهارم صفحه را شامل مى‌شود.


شيرزاد بيچاره در روز مستى که از نفهمى خود را به اين بلا گرفتار کرده بود ناچار به اميد اينکه شايد ببر را از دور هم شده ببيند به دامن کوه بالا رفت. سه روز تمام بالا و پائين و اطراف کوه را گشت و بدون به‌دست آوردن ببر قاتل. هر مرتبه نااميد به منزل با دل بريان و چشم گريان برگشت. حاکم فورى حکم داد که به او سيصد ضربه شلاق بزنند و چند هفته هم گذشت و شيرزاد نتوانست ببر را پيدا کند. هر سه روز يک مرتبه شلاق مى‌خورد و حال او خيلى بد و مرگ او نزديک مى‌شد. يک روز خيلى نااميد و غمگين به برج کوچکى در کمر کوه داخل شد به زمين افتاد و گريه و زارى را سر داد که چرا آن شب من شراب خوردم و مست کردم که به اين روز افتادم؟ تمام بدبختى من از همان مستى است. اين حرف‌ها را مى‌زد که صداى نرم و ملايمى به گوش او رسيد. برگشت ديد که ببر بزرگى در نزديک در دراز کشيده و با چشمان افسرده‌اى نگاهش مى‌کند. در آن موقع شيرزاد مى‌گويد: که اى ببر باادب اگر تو پسر آن پيرزن را براى ناشتائى خورده‌اى اجازه بده تا گردن تو را ببندم و با دست لرزان طنابى از جيب بيرون آورده يواش‌يواش به ببر نزديک شد و طناب را به گردنش بست. ببر يک دقيقه به چشمان او نگاه مى‌کرد آن وقت برخواست و با او به نزد حاکم شهر آمد. در آن روز در منزل حاکم مجلسى برپا بود و پيرزن هم حضور داشت. ببر سرافکنده به زير ايستاد.


حاکم به ببر گفت که پسر اين پيرزن را تو خورده‌اي؟ ببر با قيافهٔ غمگين سر خود را تکان داد. حاکم گفت: اى ببر مقصر آيا مى‌دانى که سزاى قاتل مرگ است؟ باز ببر اندوهگين سر خود را تکان داد. احساسات حاکم از پشيمانى و خوش‌قلبى ببر به جوش آمده گفت: آن پسرى که تو خورده‌اى پشتيبانى اين پيرزن بود حالا بدون او نمى‌تواند زندگى کند. اگر چنانچه تو را آزاد کنم حاضرى که پسر اين پيرزن بشوى و هميشه از براى او کار کُني؟ ببر دوباره با خوشحال يزياد سر خود را جنباند. حاکم دستور داد و ببر را باز کردند ببر همين که خود را آزاد ديد با يک جسن و خيز از مجلس بيرون جست و و به بيشه فرار کرد. پيرزن با چشم اشکبار به خانه بازگشت چون ببر بى‌مجازات مانده و انتقام پسر خود گرفته نشده بود تمام شب را گريه مى‌کرد. صبح چشم خسته‌ خود ار از هم باز کرد و از در نگاهى به بيرون انداخت. يک مرتبه غرق حيرت شد چون کنار درب خانه خود يک آهوى کشته افتاده ديد. به خود گفت: عجب. تعجب کرد و با قلبى شاد قدرى از آن گوشت آهو را پُخته و خورد و بقيه گوشت را هم برد فروخت. از آن روز به بعد ببر هر روز يک آهوى کشته و حتى بعضى وقت‌ها چيزهائى ابريشمى و طلا و نقره مى‌آورد و جلو درب خانه آن پيرزن مى‌گذاشت و بعد از مدتى آن‌قدر اهلى شد که حتى داخل کلبهٔ پيرزن مى‌شد و شب‌ها هم در رختخواب مى‌خوابيد و وقتى که پيرزن موقع مرگش فرا رسيد و مُرد ببر ناله‌هاى بلندى از ته دل برکشيد و خيلى ناليد و غمگين شد و هنگامى‌که چشمش به قبر او افتاد طاقت نياورد و مثل رعد و برق غرّش عجيبى کرده و اشک مى‌باريد و دو مرتبه با دل بريان به بيشه رفت و همانا آن ببر زنده و زندگى خوبى مى‌کند. (پايان)


داستان شيرزاد

فرستنده اهورائيان


در انتهاء داستان نوشته شده: ”داستان شيرزاد. فرستنده اهورائيان طهران ايام به خوشى و نيک‌نامى به کام باد“


با همان خطى که داستان نوشته شده خطاب به آقاى صبحى نوشته شده است: ”آقاى صبحى محترم اميدوارم که به نوبه خودش اينجانب اهورائيان که در انظار و شنوندگان راديو سرافراز فرمائيد و اميدوارم که به سلامت باشيد و البته چشم انتظارى داستان و جواب را در برابر راديو دارم. قربانت. با تقديم احترامات فائقه و سلامتى آن وجود معظّم از خداوند توانا خواستار بوده و هستم.


اهورائيان


در قسمت ديگر کاغذ با خط پخته‌ترى ککه متفاوت از خط نويسنده داستان است با مرکب سياه‌تر آمده است: ”آقاى صبحى بارى متذکر مى‌شوم اين داستان حيرت‌آورى که سابق فرستاده بودم و با اين قصه‌اى که اکنون فرستادم البته هر کدام را صلاح مى‌دانيد و موارد گفتن مى‌باشد هر کدام که قابل گفتن است در اين هفته بنده را در انظار شنوندگان راديو سرافراز و خوشنود سازيد که مزيد امتنان است و چون آقاى صبحى از مواردى‌که خودتان در راديو فرموده بوديد که مثنوى را مى‌خوانيد اصلاً هيچ اظهار مثنوى نفرموديد و خواهش مى‌شود که هرچه زودتر اين داستان را هر کدام صلاح مى‌‌دانيد بنده را سرافرازم نمائيد. عمر و عزت مستدام باد.


اهورائيان

۲۰ دى