يه تنبلى بود اين هيچ‌وقت از خانه بيرون نمى‌آمد. به‌قدرى تنبل بود که مادر او زير او چاله کنده بود براى ادرار او. غذا را دهن او مى‌گذاشت. بالاخره روزى از دست او خسته شد و فکر کرد چه حيله بزند به او که کار ياد بدهد. يک روز سيب خريد، يک دونه ازاين سيب‌ها را پاى رخت‌خواب تنبله گذاشت، يکى ديگر را کمى دورتر ميان اطاق دم در، يکى تو راهرو، يکى تو هشتيِ در خونه، يکى هم پشتِ در.


وقتى تنبل از خواب بيدار شد سب‌ها را ديد. گفت ننه بيا کمکم بده. گفت بردار بخور. او برداشت ديد خيلى خوشمزه است. يکى ديگر را هم به زحمت برداشت، خودش را از رختِ‌خواب بيرون کشيد سيب‌ها را به زحمت جمع مى‌کرد و مى‌خورد. باز ديد که توِ دالان هم يکى هست، توى هشتى را هم برداشت. دم در مادر او گفت يکى هم بيرونِ خونه است تا رفت بيرون برداره در را به روى او بست. هرچه تنبله التماس کرد که او را در خانه راه بدهد مادر گفتش که نمى‌شود، بايد خودت کار ياد بگيري. گفت پس خوراکى بده تا من بخورم.


مادر او به او به‌قدرى تخم‌مرغ قاتمه آرد و يک کرنا داد و به راه افتاد از شهر رفت. دستِ بر قضا بارون گرفت. براى اينکه لباس او تر نشود آنها را درآورد گذاشت زير پاى خود وسط صحرا نشست و به‌قدرى صبر کرد تا بارون ايستاد، دوباره لباس خود را پوشيد تا مى‌خواست برود يک ديوى به او برخورد ديوه ديد که لباس او تر نشده از او پرسيد چه کار کردى که لباس تو تر نشده، جواب داد من شيطان هستم. شيطان لباسش تر نمى‌شود. ديوه گفت تو دروغ مى‌گوئي، اگر راست مى‌گوئى بيا زورمان را امتحان کنيم.


گفت خيلى خوب، ديوه گفت چطور؟ تنبله گفت من يه سنگ تو مشتم مى‌گذارم و خاکش مى‌کنم. ديوه گفت من مى‌کنم. تنبله گفت پس تو اول وردار بکن ببينم. آن‌وقت ديوه يه سنگى را گرفت سه چهار تکه کرد تو دستش گفت حالا تو امتحان کن ببينم. تنبله هم اردها را ورداشت در دست خود گرفت، سنگ را براداشت يواشکى در جيب خود گذاشت، آردها را نشان داد و گفت سنگ را اين‌طور خاک مى‌کنم آن‌وقت ديوه خيلى ترسيد براى اينکه از ميدان در نرود گفت خوب به امتحان ديگر مى‌کنم. تنبله گفت اين دفعه سنگ را مى‌گذارم توى مشتمان ‌آن‌قدر زور مى‌دهيم تا آب از آن بيرون آمد. ديو ترسيد تنوره کشيد و رفت تنبله رفت دم يه قلعه‌اى در زد.


ديد يک صداى خيلى ترسناکى مى‌گويد کى است؟ اين گفت واکن منم، گفت تو کى هستى آن‌وقت ديوه گفت من رئيس ديوها هستم اين هم قلعه من است او گفت که من هم شيطان هستم واکن در را. ديو گفت زور تو بيشتر است يا زور من؟ تنبله گفت زور من. گفت حالا مى‌بينيم. ديوه دست کرد از زيربغل خود يک مو کند از لاى در کرد بيرون گفت اين موى تن من است تو حالا موى تن خود را نشان بده. تنبله هم قاتمه سياه را از لاى در تو کرد گفت اين هم موى تن من ديوه گفت اين نشد، حالا يه امتحان ديگر. تنبله گفت تو اول صدا کن ببينم صداى کدام يکى‌مان کلفت‌تر است. ديوه يک نعره قايم کشيد. تنبله کرنا را گرفت دم‌ِ دهن خود يک بوغ قايم زد که دو مقابل صداى ديوه بود، ديوه در را باز کرد و خودش فرار کرد، تنبله هم رفت در باغ چند روزى راحت بود باز راه افتاد رفت به يک دهى از يک درخت رفت بالا ديد که زنِ سياهى اين دم جوى ظرف مى‌شورد.


زنيکه نگاه توى آب کرد ديد عکس آدم‌ِ سفيدى در آب پيدا است. گمان کرد که خودش سفيد شده خوشحال شد و با شود مى‌گفت که من الان مى‌روم به خانم مى‌گويم که من سفيد شده‌ام تا ديگر به من سياه نگويند. تنبل از آن بالا خنده‌اش گرفت. از صداى خنده او زنيکه بالا را نگاه کرد گفت تو هستي؟ گفت من شيطانم. گفت از کجا آمدي؟ گفت از آن دنيا. زنيکه گفت اگر راست مى‌گوئى آقاى ما که مرده بردنش جهنم يا بهشت، سرى تکان داد گفت در جهنم، گفت اى واى چرا؟ گفت براى اينکه آنجا پول نداشت و در کمال سختى بود، چون چيزى نداشت او را نون تاب جهنم کرده بودند، مرا که ديد پيغام داد گفت اينها رو برو به زن و بچه‌ام خبر بده. گفت حالا چه‌طور مى‌شود به او کمک کرد. گفت به اين‌طور که براى او پول بفرستيد.


گفت چطوري. گفت بده من براى خود مى‌برم. گفت خدا عمرت بدهد. ظرف‌هاى او را گذاشت و دويد رفت پيش خانم خود و تفصيل را براى او گفت. خانم فورى فرستاد کنيز تنبل را آورد به منزل و سيصد تومان پول نقد داشت داد گفت اين را شما بى‌زحمت براى او مى‌بريد. بعد هم اگر لازم او شد دوباره مى‌دهم اين را بدهيد بگوئيد همين حاضر بود بى‌خود به خودش سخت نگذره. شيطان گفت پاى پياده خيلى طول مى‌کشد پس يک اسب بدهيد من سوار بشم. خانم يک اسب به او داد و يک کاغذ هم نوشت داد به او تنبل سوار اسب شد و خورجين پول هم جلوش و دِ برو که رفتى بعد از چند ساعت سه پسرهاى اين زن وارد شدند وقتى مادر آنها براى آنها نقل کرد اوقات آنها تلخ شد که چرا مادر آنها گول خورده. کنيزه را کتک زدند، سه تا اسب سوار شدند ردِ پاى اسب‌ِ تنبله را گرفتند و دنبال او شتافتند.


يک مرتبه تنبله ديد که گرد و غبار از دور پيدا است سه تا سوار هم به طرف او مى‌تازند فورى فهيد حساب کار کجا است. اسب پا بتاخت گذاشت، او برو آنها برو، تا اينکه تنبله رسيد به يک جائى که يک نفر دم‌جوئى داشت سيراب مى‌شست. فورى گفت که چه نشستى که آمدند بگيرندت. سيرابى گفت کى را؟ گفت تو را، گزمه آمده از طرف حکومت تو را بگيرند بکشندت. گفت چه کنم؟ گفت در رو. آن‌وقت او هم سوار شد و رفت تنبله پوستِ سيراب را سر خود کشيد و مشغول شستن سيراب‌ها شد بعد از کمى سه نفر سوار رسيدند ديدند يک نفر کچل مشغول سيراب شستن است. پرسيدند تو يک نفر را نديدى سوار اسب باشد برود. گفت چرا من ديدمش الان از اينجا رفت و نشانى هم داد که يک کيسه پول هم همراه او بود.


آنها هم اسب را عقب سيراب‌فروش تاختند رفتند که او را بگيرند. تنبله پول‌ها را برداشت و رفت به شهر خودشان دم خانه که رسيد در زد. مادر او تا ديد پسر او است گفت من تو را ديگر راه نمى‌دهم. گفت ننه من واسه‌ات پول آورده‌ام. گفت تو آدمى نيستى که پول بياوري. تنبله پول‌ها را تکان داد مادره در را باز کرد او را راه داد. قصه ما همين بود.


اين داستان توسط صادق هدايت با مداد روى کاغذ نوشته شده که چهار صفحه کامل و يک‌سوم از صفحه پنجم را شامل مى‌شود.