يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. يک پادشاهى بود يک دختر داشت روزى از روزها از دختر خودش پرسيد: دخترجان بگو بيبنم آستر رويه را نگاه مى‌دارد و يا رويه آستر را؟ دختر قدرى فکر کرد و تشبيه کرد به پادشاه و رعيت يعنى رويهٔ لباس پادشاه باشد و آستر آن رعيت. وليکن نتوانت درست مقصود خودش را بفهماند. پادشاه از دختر خيلى بدش آمد. امر کرد تا او را برده در بيابان بکُشند. غلام سياه خودش را صدا کرد و گفت: اين دخترِ مرا مى‌برى به بيابان او را کشته و پيراهن او را از خون خودش تر کرده مى‌آوري. دختر ت اين وضعيت را ديد. رفت در صندوق خانه، هرچه جواهر از قيمت سنين و از وزن سبک بود همراه خود برداشت و همراه غلام سياه راه افتاد و رفتند [و] رفتند به بيابان. دختره زير جلد سياهه رفت و گفت که اى برادر حالا مى‌خواهى مرا بکشي، بکش وليکن خدا را خوشش نمى‌آيد. تو از اين جواهر بگير و يک کبوتر بخر و پيراهن مرا به تو مى‌دهم خون آن را به او بمال و ببر پيش پدرم و بگو او را کشتم. غلام سياهه گول جواهر را خورد و از دختر خداحافظى کرد رفت. دختره به راه افتاد آمد و آمد و آمد رسيد به يک شهرى ديد گرسنه‌اش است خواست داخل شهر بشود و ديد يک پيرزنى دم در منزل ايستاده گفت: مادر جان من گرسنه‌ام است ممکن است شما به من نون و آب بدهي؟ پيرزنى که دختره را ديد که خيلى جواهرات داره پيش خود گفت: خوب اين را مى‌برم منزل از او نگاهدارى مى‌کنم و بلکه از جواهرات او بتوانم زندگانى خودمان را تأمين کنم. دختر پادشاه داخل منزل [شد] بعد از قدرى [رفع] خسته‌گى و خوردن آب و نون به پيرزنيکه گفت: مرا اينجا پيش خودت نگاه مى‌داري؟ پيرزنيکه که ببرد به بازار بفروشد و در مقابل آن‌قدرى نون و آب و لباس و اسباب منزل بگيرد. چند مدتى زندگانى آنها به اين‌طور گذشت خوب و خوش بودند. اين پيرزنيکه يک پسر داشت اسم او تنبل قلى بود.


اين پسره از سر جاى خود تکان نمى‌خودر و داد مى‌زد: نه‌نه، نه‌نه آب مى‌خواهم. نه‌نه، نه‌نه نون مى‌خواهم. مادر بيچاره هم همه چيز مى‌آورد و [تو] دهن پسر مى‌گذاشت. تا اينکه روزى دخترِ پادشاه به پيرزنيکه گفت: ”نه‌نه جون اجازه مى‌دى من پسرت را از اين تنبلى راحت کنم؟“ پيرزنيکه گفت: به چشب [به چشم] هرچه شما بفرمائيد من حاضرم. فردا که شد پسر گفت: نه‌نه نون. دختر به مادرش گفت نه‌نه جون سفره نون را يکى دو زرع بگذار دورتر از پسرت. نه‌نه سفره نان را برد گذاشت نزديک پسره. به پسر گفت: نه‌نه جون دولاشو بردار. پسر امروز يعنى که گرسنه شد بلند شد برداشت. فردا شب بالاى طاقچه گذاشتند. کم‌کم نون يا آب يا غذاى او را دورتر و دورتر تا اينکه عادت کرده بود که مى‌رفت آشپزخانه غذا برمى‌داشت و مى‌خورد.


دختر پادشاه روزى رفت پيش نجّار که مى‌خواستند بروند براى تجارت به شهر ديگر. گفت که يک خانه شاگرد من دارم شما همراه خودتان ببريد. تاجره قبول کردت. تنبل قلى را همراه خودشان بردند. در يک جائى که رسيدند آب آنها تمام شده بود. به تنبل قلى گفتند که برو از آن چاه آب بياور. تنبل قلى يک دلو برداشت و رفت لبِ چاه که رسيد. آمد آب بردارد. طناب پوسيده بود. دَلو پاره شد افتاد توِ چاه. ترسيد نکنه تاجره او را کتک بزند. رفت توِ چاه که دربياورد. ديد که ديوى ته چاه خوابيده. به ديوه سلام کرد. ديوه گفت: ”اگر به من سلام نمى‌کردى تو را [يک] لقمه چپت مى‌کردم. حالا بچه خوبى هستى برو توى باغ قدرى گردش بکن از آن ميوه‌ها هر چه مى‌خواهى بخور.“ رفت توى باغ ديد چه ميوه‌هائى است گفت باغت آباد شه. همين قدرى از آنها خورد ديد يک درخت انار خوبى است. يک کيسه از آنها پر کرد و همراه خودش تا خواست بياورد بيرون يک دفعه پاى او خورد به يک شيشه، شيشه خورد به سنگ و شکست. نگو اين شيشه، شيشهٔ عمر ديوه بود که در پاى درخت انار جواهر گذاشته بود. آمد در چاه ديد ديوه بيچاره مرده است. دلو خودش را برداشت قدرى آب کرد آورد بالا به تاجرها داد. تاجر [ها] خوردند و به راه افتادند. رسيدند به يک دسته غافله [قافله] تنبل قلى گفت: ”خوبه اين کيسه انارها را بدهم براى مادر پيرش [م]. به يکى از آنها گفت: ”خواهش مى‌کنم اين را به منزل‌مان برسانيد.“ آنها قبول کردند. پسره رفت به مسافرت همراه تاجرها. آمديم سر پيرزنيکه که (مادر تنبل قلي) و دخترِ. قاصد انارها را آورد و به منزِلِ تنبل قلى داد. دختر پادشاه يکى از آنها را پاره کرد ديد تمام آن پر از جواهر لعلِ اصل است. گفت اينکه خوب نيست که بدهم به مادر پسره. من مى‌روم بازار يک کيسه انار مى‌خرم. مى‌دهم او بخورد و اينها را نگاه داشته و چندتاى آن را مى‌فروشم.


چه‌ بگوئيم براى شما. مسافرت تنبل قلى شد چهارماهى گذشت و يک آدم زرنگى شد و در ضمن آب و هوا به او ساخته بود چاق و خوشگل شده بود. برگشت به سر منزل خودش. دختر پادشاه از فروش اين انارها و جواهرات، خودش يک قصر بسيار بزرگى درست کرد و يک دانه از انارها هم براى پدرش فرستاد و پدرش و اعيان و اشراف و مادر خودش را دعوت کرد. يک مهمانى خيلى بزرگى داد بعد از صرف نهار و عصرانه خود دختر همه اعيان و اشراف و وزراء و مادر و قوم خويشان خودش را صدا کرد و همه را جمع کرد و خودش هم رفت پشت پرده. به پادشاه گفت: قبله عالم تقاضا مى‌کنم يک سؤالى که از شما مى‌کنم جواب مرحمت فرمائيد. پادشاه گفت: ”بفرمائيد“ دختر پرسيد ”آستر رويه لباس را نگه مى‌دارد و يا رويه آستر را“ پادشاه قدرى فکر کرد يادش آمد چند سال قبل از دختر خود همچه سؤالى کرده بود و او را کُشت. بعد از قدرى فکر واب داد: آستر رويهٔ لباس را نگاه مى‌دارد. دختر پرسيد: پس چرا شما دختر خوتان را کشتيد. پادشاه به فکر رفت و گريه گلوى او را گرفت و گفت: ”آرى من تقصير کردم و بى‌جهت او را دادم کشتند.“ دختر از پس پرده بيرون آمد، دست انداخت گردن پادشاه ماچ و بوسه کردند و از او عذرخواهى نمود و اين حضار خيلى از اين وضعيّت خوششان آمد.


و عصر که شد سوار شدند که بروند. دختر ار هم پادشاه همراه برد و تنبل قلى هم همراه در رکاب پادشاه سوار شد. دختره که از او خوشش آمده بود در قلب خودش احساس محبتى را از طرف پسر مدت‌ها بود که مى‌کرد. از پادشاه تقاضا کرد که او را بدهند به او و پادشاه گفته دختر را رد نکرد. هفت شبانه‌روز براى او مجلس جشن درست کردند و آنها عروسى نمودند. پادشاه چون پير شده بود دامادِ خودش را به تخت سلطنت نشاند و آقاى تنبل قلى شد پادشاه و پادشاه هم شد نايب‌السلطنه و دختر پادشاه شد ملکه. باز هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و آتش‌بازى کردند و پادشاه تمام رمدم [را] خواست و به آنها گفت: اين، بعد از من و حاليه پادشاه شما است و بايد هميشه مثل اينکه من باشم او امر او را اطاعت کنيد. تمام با کمال ميل قبول کردند و او مشغول حکم‌روائى بود. خوب و خوش مشغول زندگى بودند که ماها هم آمديم جاى شما هم خالى بود به مهمانى و ضيافت آنها. همان‌طورى که آنها به مراد دل خودشان رسيدند اميدوارم که شما هم برسيد. بالا رفتيم ماست بود پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصه ما راست بود. (تمام شد قصه تنبل قلى آقا)


در آخر داستان در طرف چپ صفحه راوى نوشته است: ”اقتباس از گفته‌هاى خدمه خود براى خواطر [خاطر] من که از او خواهش کرده بودم در شب ۴شنبه ۱۸ مرداد گفت که فردا آن را به رشته تحرير درآورده تقديم دوست خودم آقاى صادق خان کرده تا در کلکسيون خودش نگاه دارد. امير ابراهيمى ۱۸/۵/۱۳۱۲“


راوى اين قصه را روى کاغذ خط‌دار امتحانى با جوهر آبى نوشته و در گوشه بالا طرف راست نوشته است: ”تقديم به دوست عزيزم آقاى صادق خان هدايت گرديد. چهارشنبه ۱۸/۵/۱۳۱۲“ اين قصه يک صفحه و سه‌ربع صفحه را شامل مى‌شود.