يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود، در زمان قديم يک زن و شوهرى مشغول زندگانى بودند و هر سال که اين زن حامله مىشد مىزائيد دختر بود. تا اينکه آنقدر نذر و نياز کرده که اين شکم او پسر باشد و تصميم گرفت اگر اين دفعه هم دختر بزاد او را بکشد تا اينکه زد [و] موقع وضع حمل او شد و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه نه ثانيه نه ثالثه الى آخر زائيد يک دختر. آن زن عصبانى شد شروع کرد به درگاه خدا فحش دادن و بد گفتن که من پسر مىخواستم تو به من دختر دادي؟ آخر اينکه رسمش نمىشه؟ فلان [و] فلان. چه درد سرتان بدهم هزار جور رد و بد گفت. حال او که خوب شد و از رختخواب بلند شد آن بچهٔ بيچاره را دور سر خود گرداند و دو لنگ او را گرفته از هم جرش داد و نعش او را انداخت آنجا.
چلهٔ آن نشده بود که باز آبستن شده باز مثل سابق موقع وضع حمل او رسيد و زائيد دو تا مارِ سياه اين دفعه خيلى عصبانى شد و ليکن هيچ کارى به اين مارها نمىتوانست بکند. زيرا که با تهديد و زجر از او شير مىگرفتند. هر روز مارها بلند مىشدند مىنشستند روى زانوهاى آن و يکى با اين پستان يکى هم با همان پستان آويزان شده مشغول خوردن شير مىشدند. مدتهاى متوالى کار اين بيچاره اين بود و اين هم نفرين کرده خدا شده بود زير که با بچهٔ خودش اينطور معامله کرده بود خدا هم به او غضب کرده بود مثل (ضحاک که دو تا مار روى شانههاى او درآمده بود) او هم زائيده بود مدتى از اين فيمابين گذشت. او هم از خجالت او نمىتوانست بيرون بيايد مجبور بود براى پرستارى آنها در منزل بماند و از آنها نگهدارى کند و اين زن بيچاره بهقدرى زرد و ضعيف شده بود از اين وضعيت فعلى زندگانى خودش بهقدرى منزجر بود که حد نداشت تا که زد و يک دسته مىخواستند بروند براى زيارت به عتبات و کربلا به او گفتند خوب تو هم بيا همراه ما برويم به زيارت بلکه خداوند ترحمى کرد تا تو را ببخشد.
او هم وسايل حرکت را فراهم کرده با قوم خويشان خود سوار کجاوهٔ پالکى شده عازم شدند (راستى موقعى که مىخواست حرکت کند يک صندوق براى آنها درست کرده بود آن دو تا مارها را در توى آن گذارنده به موقع معين خودشان مىآمدند بيرون شروع مىکردند به خوردن از شير آن) جونم برايتان بگم که چه گذشت به اين بيچاره در بين راه چه عرض کردم بيچاره آلتِ دستِ مردم شده بود همه به او لعنت مىکردند و بد مىفتند و تف مىانداختند تا رسيدند به کربلا. مسافران پياده شده، همه رفتند براى پيدا کردن منزل و تر و تميز کردن خودشان که بعد از اينکه خستگى خودش را بگيرد آن زن بيچاره بهجاى همه آن کارها خودش با پاى پياده و گرد و خاکآلود رفت وارد صحن حضرت شد چه بگم برايتان که حضرت او را راه نمىداد به توى حرم خودش. چه عرض کنم بالاخره خودش را کشانکشان رسانيد به زره حضرت خود آنقدر سر خودش را زد به زره و مقبره که چه عرض کنم آنقدر گريه و زارى کرده بود که چشمان او دو کاسه خون شده بود. دو شبانهروز اين بدبخت فلکزده گريه و زارى مىکرد تا اينکه شب شده بود و ديد يک سبد نورانى آمد بالاى سر اين بيجاره فلکزده.
گفت: تو چه مىخواهى اى زن که آنقدر به درگاه خدا آه و ناله مىکني. چه شده تو را؟ زن شرح زندگانى خودش را گفته دست به دامن آن شده بود بهقدرى گريه و زارى کرد که ضعف کرده و از هوش رفت وقتىکه از خواب بيدار شد ديد که در يک بيابان وسيعى است و در يک باغ بسيار قشنگ و پر از ميوه است که حد نداشت وليکن هرچه اينطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد ديد يک پرنده پر نمىزند و آن دو تا مارها هم نيست. وليکن ديد که شکم بالا آمده خيلى تعجب کرد که اين بچه مال کى است روزى که من آمدم به مسافرت قائده بودم حالا چرا شکم من بزرگ شده چند روزى اين فىمابين گذشت درد شديدى به دل و کمر او گرفت ديد که دارد مىزاد. اول خيال کرد که قلنج کرده بعد ديد مثل سابق درد شديد پيدا کرد. زائيد دو تا پسر بسيار قشنگ و خوشگل. خيلى از اين وضعيت خوشش آمد و چند ماهى در آنجا زندگانى کرد و به راه افتاد. آمد رسيد به يک شهرى در نزديکى آن شهر يکى از آن بچههاى او مُرد. شروع کرد به گريه و زارى کردن و او را با دستهاى خودش چال کرد و بالاى سر او يک اطاقى هم درست کرد و هر روز آن را زيارت مىکرد تا اينکه تمام مردم و زوّار که مىآمدند و مىرفتند آن را زيارت کرده و يک امامزاده درست و حسابى درست شده بود.
کمکم اطاق و نمازخانه و زيارتنامه درست شد تمام مردم براى زيارت به آنجا هجوم مىآوردند و نذر و نيازها مىکردند و بقعه و صحن درست شده بود و اين زنيکه از نذر و نياز مردم ثروتمند شده بود. کمکم آنجا هم مثل شهرهاى ديگر شهر بزرگى درست شد و اين زن هم در آنجا مشغول سلطنت بود. گاو و گوسفند، مرغ، ماهي، عمارت، جواهر، همهچيز براى او مىآورند. درست و حسابى يکى از ثروتمندترين مردم شد. بعد از چندى که گذشت پسر او از آن ثروت هنگفتى که بهدست آورده بود مردم زيادى دور خودش جمع کرده، مردم که به پادشاه شوريدند او را بر تخت سلطنت نشانده شهر را آينهبندان کردند و نسل اندر نسل در آنجا پادشاهى مىکردند و دختر يکى از پادشاهان عصر خود را هم گرفت. خوب و خوش مشغول زندگانى بودند. آنها آنجا بودند که ما آمديم بالا رفتيم ماست بود پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونهاش نرسيد.
در پايان در طرف چپ کاغذ راوى قصه نوشته است: اقتباس از گفتههاى خدمهام در شب ۵شنبه ۲۶ مرداد براى سرگرمى و رفع خستگى منهم امروز که روز ۲۶ مرداد بود در اداره در پشت ميز نشسته در موقع بيکارى براى آقاى هدايت نوشته و تقديم ايشان کردم. امير ابراهيمى ۲۶/۵/۱۲
اصل قصه روى کاغذ خطدار امتحانى با جوهر آبى توسط آقاى امير ابراهيمى نوشته شده که يک صفحه کامل و پشت صفحه حدود يکسوم آن را شامل شده است. بالاى صفحه طرف راست نوشته شده: تقديم به مهربانترين دوستان خودم آقاى هدايت گرديد ۲۶/۵/۱۲