داخل منزل مى‌شود همان اطاق که داخل شدى بالاى طاقچه يک قوطى است و يک کاسه کاشى روى آن وارد کرده‌اند. تا قوطى را دادى آن قوطى را برداشته فوراً فرار مى‌کنى و مى‌آئي. آنجا نمانى و يکى ديگر که برات بگم اين است که در اين قوطى را هيچ باز نمى‌کني، همين‌طور مى‌برى مى‌دهي، دختره قبول کرد و به راه افتاد که برود منزل خاله. حالا آمديم سر منزل که خوشحال و خرم مى‌زدند و مى‌رقصيدند که حالا از شرّ اين دختر راحت خواهيم شد. دختر رفت در بين راه پيش خودش گفت اين قوطى بزن برقص توى آن چى هست. خوبه در آن را باز کنم ببينم چى هست. در آن را تا باز کرد. ديد يک دستهٔ رقاص و مطرب ساز زن از توى اين جعبه ريختند بيرون و شروع کردند به زدن و بکوب برقص. اينها همه آدم‌هاى کوچولو بودند. هر چه خواست انها را بگيرد و در قوطى بريزد نمى‌توانست. نشست به گريه کردن از طرفى از وضعيت و قد و قواره اينها خنده‌اش گرفته بود و از طرفى غصه‌اش شده بود حالا جواب آنها را چه بدهم که فوراً آن دعائى را که ملک ابراهيم به او ياد داده بود خواند و ملک ابراهيم حاضر شد ديد اين وضعيت را گفت به دختر: ”مگر من به تو نگفته بودم که مطابق عقيده و گفته تو نبود هرچه مى‌خواهى بکن. ملک ابراهيم باز براى دفعه ثانى او را ببخشيد، آنها را جمع کرد و در قوطى ريخت و به او گفت که همان‌طورى که به تو گفتم مى‌رى و کار خودت را انجام مى‌دهى و فوراً برمى‌گردي. دختره رفت نزديک در منزلِ خاله فوراً در را باز کرد و سنگى جلوى آن گذاشت ديد جلوِ سگ به‌جاى استخوان کاه ريخته‌اند و جلوِ اسب هم به‌جاى کاه استخوان ريخته‌اند فوراً استخوان را از جلو اسبه برداشت ريخت جلوِ سگه و کاه و جو را از جلو سگه ريخت جلوِ اسبه.


داخل منزل شد و سالمى کرد و قوطى را داد به خاله خانم تا رفتند در اطاق ديگر دندان‌هاى خود را نيز بکنند که بيايند او را بخورند. (همه اين اهل شهر ديو بودند بدتر از ملک ابراهيم و دختره و حتى نامزد ملک ابراهيم هم ديو بود) فوراً دختره ديد کاسه آنجا است، کاسه را بلند کرد و قوطى بگير و بنشون را برداشت و قرار کرد. از صداى پاى او خاله‌ها فهميدند. هرچه عقب او کردند او را نگرفتند، خاله‌ها داد زدند آهاى سگ بگير جلوِ اين دختره را ديد که نگرفت، صدا زد آهاى اسبه جلو او را بگير، او هم مشغول غذا خوردن بود از شدت گرسنگى ابداً اعتنا نکردند. داد زد آهاى در بسته قفل شو و بسته شو که ديگر اين نتواند فرار کند، در هم که باز بود و جلوى آن هم سنگ بود نمى‌توانست بسته شود. بالاخره فرار کرد آمد منزل و قوطى را داد به مادر ملک ابراهيم، ديوها همه تعجب کردند که اين چطور شد نجات پيدا کرد شست آنها خبردار شد که اين کار کارِ ملک ابراهيم است. آن‌قدر براى اين دختره کارها کردند که او را بکشند به کمک ملک ابراهيم نتوانستند. بالاخره چه درد سرتان بدهم شب عروسى نزديک شد. فردا شب بنا شد که عروسى کنند، جشن گرفتند. شب عروسى عروس و داماد رفتند در حجله دمدمه‌هاى صبح بود ملک ابراهيم کارد را برداشت سر دخترعموى خودش (ديوه) را گرد تا گرد برديد و از اطاق بيرون آمد با دختره هر چه جواهرات و چيزهاى خوب و باقيمت داشت همراه خودشان برداشت و حرکت کردند و يک (وردي) دعائى خواند خودش شد آسمان و دختره را يک لکه ابر و رفتند. حالا آمديم سر منزل انها جمع شدند. هرچه منتظر شدند که اينها خودشان بيرون بيايند ديدند که دير کردند. بالاخره رفتند در اطاق را زدند ديدند تدر باز است داخل اطاق شدند ديدند که سرِ دخترعمو (عروس) گردتاگرد برديده است. فوراً پى دختره گشتند ديدند نيست. فهميدند که اين کار ملک ابراهيم است که دخترعموى خودش را کشته و دختره را برداشته و فرار کرده. فوراً دو تا از ديوها را صدا کردند فرستادند پى ملک ابراهيم و اين دختره. ديوها تنوره کشيدند رفتند به آسمان. هرچه اين طرف و آن طرف نگاه کردند کسى را نديدند جز يک تيکه ابر و آسمان.


برگشتند خبر دادند آنها را ما نديديم جز يک تيکه ابر و آسمان گفتند که مى‌خواستى همان‌جا را بياورى فوراً برو همان‌ها را بياور. آنها تنوره کشيدند. رفتند به آسمان هرچه گردش کردند نديدند. نگو ملک ابراهيم دعا خوانده خودش را کرده بود يک سقاخانه و دختر را کرده بود يک جام آب. ديوها هرچه کردند جز يک سقاخانه و يک کاسه آب چيز ديگرى نديدند. باز مراجعت کردند و گفتند که ما آنها را پيدا نکرديم جز يک سقاخانه و يک کاسه آب چيز ديگرى پيدا نکردند. آنها گفتند مى‌خواستى همان‌ها را بياوري. آنها باز براى دفعه چهارم تنوره کشيدند رفتند به آسمان هرجا گشتند او را نديدند مأيوس‌وار مراجعت کردند و گفتند ما اين‌دفعه هيچ چيز ديگرى نديديم. همه مأيوس شدند. ملک ابراهيم با دختره آمدند به يک شهرى و راحت و آسوده مشغول زندگانى شدند. آنها آنجا خوب و خوش بودند. راوى گفت که مراجعت کرديم سر منزل و زندگانى خودمان. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود قصه ما به‌سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.


در صفحه آخر طرف چپ راوى نوشته است: ”اقتباس از گفته‌هاى خدمه‌ام در شب ۳۱ مرداد ۱۳۱۲ براى تنها [تنهائي] من گفته و من هم با کمال دقت گوش کرده که فرداى آن روز براى آقاى هدايت نوشته جزء کلکسيون قصه‌ها خودش گذارده و در ضمن ما را هم معروف کند بين بچه‌ها. امير ابراهيمى ۲/۶/۱۳۱۲“. در پائين صفحه نوشته شده: ”بلند بر قوزک پاش نعلت“.


اصل قصه روى کاغذ خط‌دار امتحانى با جوهر آبى‌ رنگ توسط راوى نوشته شده که سه صفحه و نيم را شامل مى‌شود. در بالاى صفحه اول نوشته شده: ”تقديم به دوست عزيزم آقاى صادق خان هدايت گرديد. امير ابراهيمي“ در حاشيه طرف راست با مداد قرمز صادق هدايت نوشته است ”Voir Lorimer“ و زير آن نوشته است ”Snake Skin“.