کارل لشلي

وى با جان واتسن درجهٔ دکتراى خود را از دانشگاه هاپکينز گرفت و به واشنگتن نزد فرانز رفت و با همکارى فرانز، مقاله‌اى در سال ۱۹۱۷ راجع به تأثير تخريب مخ بر تشکيل عادات و يادآورى در موش سفيد منتشر کرد. در همين زمان، لشلى بررسى اين مسائل را از فرانز گرفت و با ارائه يک سلسله پژوهش‌هاى برجسته، اين تحقيق‌ها را تداوم بخشيد. در تحقيق‌هاى خود از موش استفاده کرد تا نشان دهد تأثير تخريب بافت مغز بر ”هوش“ (سرعت و خطا در يادگيرى ماز) هم‌چنين بر تميز حسى چه مى‌باشد. او روش پرش (Jumping Technique) را براى آزمايش موش‌ها اختراع کرد: موش مى‌آموزد تميز بصرى (Visual Discrimination) را با مجبور شدن به پرش از يک سکو که در جلوى آن يک مانع عميق وجود دارد، به طرف محل صحيحى از دو محل که در آن سوى مانع قرار دارند، انجام دهد. پرش صحيح موش به سوى درى است که باز مى‌شود و او را به غذا مى‌رساند. موشى که خطا کند، به در بسته خورده و ظاهراً بدون کسب لذتي، درون تورى مى‌افتد.


لشلى برآيندهاى کلى خود را در نوشته‌اى به سال ۱۹۲۹ تحت عنوان ”مکانيسم‌هاى مغز و هوش“، به رشتهٔ تحرير درآورد. او در اينجا منحنى خطاهاى يادگيرى را در ماز (Maze) در رابطه با مقدار تخريب بافت کورتکس و درجهٔ دشوارى ماز ترسيم نمود. در مازى ساده، هرچه مقدار کورتکس موجود کمتر مى‌شد، خطاها افزايش مى‌يافت، ولى تمام موش‌ها ماز را آموختند. در ماز دشوارتري، با تخريب بيشتر، خطاهاى بيشترى رخ مى‌داد. در يک ماز بسيار مشکل همراه با ۵۰% تخريب، موش‌ها به‌تدريج ياد گرفتند، ولى پس از خطاهاى بسيار چنين باشد. لشلى براساس اين نتايج، به قانون ”فعاليت توده‌اي“ (Mass Action) دست يافت: هرچه بافت کورتکس بيشتر باشد، يادگيرى سريعتر و دقيقتر انجام مى‌گيرد. البته عاقلانه نيست که اين اصل را به شکلى تعميم دهيم که دربرگيرندهٔ اين گفته عاميانه گردد که: مقدار هوش بستگى به مقدار مغز دارد.


يادگيرى به مقدار بافت مغزى موجود مربوط است، اما به بافت به‌خصوصى ارتباط ندارد. اين اصل ”تساوى توانش“ (Equipotentiality) است که جانشين نوين و امروزى براى نظريهٔ ”فعاليت عمومي“ (Action Commune) فلورن است. اين قاعده در مورد تمامى کورتکس صادق است. اما در کورتکس، موضعى بودن مشخص نيز وجود دارد. براى مثال، در موش، نواحى بصرى براى تميز طرح‌هاى بصرى لازم هستند، گرچه براى تميز درخشندگى اصلاً لزومى ندارد (امکان تعميم مستقيم اين نتايج به انسان وجود ندارد، زيرا مراحل تکاملى وظايف کورتکس (Encephalization) از موش تا انسان وجود داشته است. حتماً انسان براى تميز درخشندگى به کورتکس خود نياز دارد.


الزاماً اصل تساوى توانش با آنچه که جانشينى وظايف (Vicarious Functioning) ناميده شده تفاوتى ندارد. شخصى که در دست راست خود را از دست داده قادر است ياد بگيرد با دست چپ کار کند و در واقع مى‌تواند فعاليت‌هائى را که قبلاً با دست راست انجام مى‌داد راحت‌تر با دست چپ ياد بگيرد. موشى که آموخته مازى را تا انتها برود، مى‌تواند همان را شناکنان طى نمايد. تميز بين دو محرک، بسار دشوارتر است وقتى تا پنج کليد براى شناخت تفاوت‌ها وجود داشته تا اينکه يکى باشد. هانتر در سال ۱۹۳۰ معتقد بود لازم است توجيه و تبيينى براى اصل تساوى توانش ارائه شود. به‌نظر مى‌رسيد دليلى هم براى ناصحيح بودن اين عقيده وجود نداشت. اگر موجود زنده به‌طور کلى مى‌تواند راه‌هاى مختلفى را براى رسيدن به يک هدف اتخاذ کند، پس مغز نيز به انجام چنين کارى توانا است. تساوى توانش، اهميت پيچيدگى شکل‌گيرى عادت را بيشتر نشان مى‌دهد، در حالى‌که در موارد استثنائى - مانند بينائى طرح‌ها (Pattern Vision) که در آن جانشينى وظايف نيست - يک پاسخ ساده ممکن است فقط يک راه‌حل در دسترس داشته باشد. به‌طور کلى به نظر مى‌رسد که بينائى چنان در انسان تکامل و گسترش يافته که جاى زيادى را در مغز اشغال کرده است. شنوائى هنوز فضائى دست‌نخورده گذاشته است؛ شما ممکن است به‌وسيلهٔ هريک از نيمکره‌هاى مغز، به‌خوبى بشنويد، در حالى‌که در بينائي، يک آسيب سخت در ناحيهٔ بينائى کورتکس يک اثر دائمي، يک نقطهٔ کور هميشگى به‌جا مى‌گذارد.


اگر بخواهيم اين مطلب را به‌همان وضع که در سال ۱۹۳۰ بود رها کنيم، ممکن است چنين نتيجه گرفته شود که تحقيقات بسيار زيادى که اخيراً در مورد فعاليت‌هاى مغز انجام گرفته، به‌هيچ گرفته شده است. اين حقيقت ندارد. نگارش جزئيات تاريخ پژوهش دربارهٔ فعاليت‌هاى مغز، مجلداتى را دربرمى‌گيرد. اطلاعات بسيارى در سال‌هاى اخير در مورد مسيرهاى عصبي، انعکاس و نواحى منعکس‌کننده (Prihection Areas) به‌دست آمده است. مع‌هذا، مسئلهٔ مورد مشاجره بين فلورن و گال، و بين گلتز و فراى‌ير، بين طرفداران جديد نظريهٔ تساوى توانش و اتصاليون (Connectionists) حل نشده است.


پر واضح است که اتصاليون - که نظريهٔ آنها براساس اتصالات رشته‌هاى عصبى به‌وسيلهٔ سيناپس‌ها است - توجه به سيستم عصبى پيراموني، عمدتاً در نخاع شوکى و احتمالاً در سطوح زيرين مغز قرار دارند. راجع به کورتکس چيزى نمى‌دانيم. روانشناسى گشتالت معتقد است به کاربرد نظريهٔ ميدانى (Field Theory) در مورد مغز و انتظار و توقع اينکه يک کورتکس ايزومورفيک، دنباله‌رو اصولى است که در ميدان فيزيکى ادراک وجود دارد. کورتکس بسيار پيچيده است و يک تحريک مى‌تواند ”توقف“ کند، مانند يک ”ميدان الکتريک“ (Electro Static Field) که فقط با دوان شدن به دور مدار سيناپسي، تغيير مى‌کند. لشلى که نسبت به ادعاهاى روانشناسان گشتالت، حساسيت داشت، از سال ۱۹۲۹ مسئلهٔ واکنش به مقادير نسبى محرک (Gradient) را مطرح کرد. به‌عبارت ديگر، واکنش به يک رابطه‌اى که از ارزش‌هاى خاص عناصر مربوط مستقل است، مسئلهٔ انتقال (Transposition) شکل (Form) بدون تغيير فرم يا شکل. چگونه مى‌توان رابطهٔ بين دو تحريک (Excitations) را روى يک مسير نهائى مشترک که گزارش تميز بين دو محرک را با خود مى‌برد، قرار داد؟ چگونه - همان‌طور که لشلى پرسيد و همان‌گونه که هانتر هنگام اختراع ماز زمانى (Temporal Maze) مطرح کرد - مى‌توان تماميت زمانى (Temporal Integration) که رعايت ترتيب را نيز بنمايد به‌دست آورد؟ هردوى اين سؤالات مربوط به مسئلهٔ ماهيت کورتکس در رابطه با بازخورد مى‌باشد و به مکانيسم باز و بسته‌کننده (Switching Mechanism) ارتباط دارد که در يک لحظه، يک سيستم، پاسخ را مى‌بندد و ديگرى را باز مى‌کند - مثل زمانى که شخص دو زبانه از يک زبان به زبان ديگر مى‌رود. اين سؤالات بدون جواب مانده‌اند، و تاريخ‌نويسى که مى‌کوشد پژوهش‌هاى مهم دههٔ پيشين را انتخاب کند و در نوشته‌ٔ خود بى‌آورد، ممکن است در پيش‌بينى دههٔ آينده، شرط احتياط را رعايت نکند.


در عين حال، اميد به روش‌هاى جديد وجود دارد. کهلر از دستگاه موج‌شناسى مغز (Electroncephlography) استفاده مى‌کند تا دريابد آيا قادر است شواهد مستقيمى دال بر وجود رابطه ايزومورفيک در ادراک فضائى بى‌آورد، و در اين زمينه موفق بوده است. وارد هالستد (Ward C. Halstead) اخيراً تحليل عوامل را در فعاليت‌هاى بيمارستان جراحى مغز، وارد ساخته است. وى ۲۷ آزمون ساخت، آنها را در مورد بيش از دويست بيمار با آسيب مغزي، لوبکتومى و لوبوتومى (Lobotomy) (جراحى ناحيهٔ پيشانى مغز. مترجم) اجراء کرد و عوامل P,D,A,C را يا روش‌هاى همبستگى آمارى استخراج نمود (تکامل بخش مرکزى - Central Integrative - تجريدى - Abstractive - قدرت - Power - و صادرکننده دستور - Divective). معيارى تحت عنوان ”هوش بيولوژيک“ (Biological Index) که تابعى از اين عوامل است را تعيين نمود و سپس نشان داد که چگونه اين عوامل به فعاليت قطعه‌هاى پيشانى مغز، ربط دارد. ولى چنين همبستگى‌هاى مغزى فقط در مرحلهٔ ابتدائى بوده، همبستگى‌هاى ”ميان‌تهي“ (Empty) محسوب مى‌شوند. اين عوامل - که برآيند آمارى سيستم چندبعدى راست گوشه (Multidimensional orthogonal System) است - به قدرى جديد و از جنبهٔ کاربردى پيچيده هستند که از نظر روان‌شناختي، واقعى به‌نظر نمى‌رسند. از اين جنبه حتى امکان کمترى وجود دارد که سؤال دوم پسيکوفيزيولوژيست را شامل مى‌شود که طرفداران توازى‌گرائى يا همبستگى‌گرائى (Correlationism) سعى مى‌کنند از پاسخ‌گوئى اجتناب ورزند. اين سؤال دربارهٔ اينکه چگونه (How) و چرا (Why) بخش خاصى از مغز اين يا آن فعاليت را دارد، مى‌باشد.


به‌طور کلى به‌نظر مى‌رسد سخنى بى‌اساس نباشد اگر بگوئيم که پيشرفت در اين رشته نه به علت عدم علاقه، استعداد و پشتکار، بلکه به‌دليل فقدان عوامل مؤثر ديگر در پيشبرد علم، عقب افتاده است. دانش به ماهيت تکانه‌هاى عصبى (Nerve Impulse) بايد منتظر کشف جريان‌هاى الکتريکى و گالوانومتر مى‌شد. دانش در حيطهٔ روانشناسى صوت (Psychoacoustics) به‌جائى نرسيد تا رشتهٔ الکترونيک پيشرفت کرد.


واقعيت عملکرد مغز ممکن است به‌تدريج، به‌وسيلهٔ روشى آشکار شود که از رشته‌هاى جديد که از فيزيولوژى يا روانشناسى دور باشد، بيابد. نابغه منتظر بينش است، اما بينش ممکن است در انتظار کشف دانش با داده‌هاى واقعى باشد.