ادراک موقعيت (Pseudo Problem)

زمانى‌که کپلر ستاره‌شناس در سال ۱۶۰۴ به اين نتيجه رسيد که بخش بلورين چشم، عضو گيرنده نيست، بلکه يک عدسى که تصوير دنياى خارج را بر شبکيه منعکس مى‌کند عضو گيرندهٔ اصلى است، اين سؤال را مطرح کرد که چرا ما جهت بالا را بالا مى‌بينيم در حالى‌که تصوير شبکيه‌اى که عدسي، آن را برعکس نموده، رو به پائين است. براى مدت سه قرن اين شبه مسئله، مشکلى براى روانشناسى ايجاد کرده است، نه به‌علت اينکه مردان متفکر قادر به شناخت آن به‌عنوان يک شبه مسئله نبوده‌اند، بلکه به اين دليل که مردان کوته‌فکرتر - که بدون شک تحت نفوذ دکارت قرار گرفته‌اند - ناخودآگاه راجع به مرد ماشينى و روان انسان به تفکر پرداخته‌اند.


بخش عمده‌اى از تاريخ تحقيقات حسى در پسيکوفيزيولوژى شامل پيگيرى تأثير محرک خارجى بر درون، و مشخص کردن مؤثرترين محرک بوده است. در اوايل قرن نوزهم، مقدار زيادى تحقيقات جهت نشان دادن اين موضوع که چگونه تصوير شبکيه در چشمان حيوانات مختلف شکل مى‌گيرد، انجام شد. در اواخر قرن نوزدهم، روند مشابهى در مورد مشخص نمودن محرک‌هائى که رابطه‌اى با گوش درونى دارند، در جريان بود. در قرن بيستم، آمپلى‌فايرهاى الکترونيک، اطلاعات زيادى در اين زمينه به‌دست داده بود، نه تنها در مورد واکنش گوش مياني، بلکه راجع به تحريک اعصاب آورنده و مسيرهاى حسى در مغز نيز چنين شد. ولى هنوز اين عقيده پابرجا است که اگر بتوان الگوهاى مختلف و مجزائى از تحريک‌ها به مراکز مربوط به کورتکس رسانده درنتيجه، ادراک ايجاد مى‌شود. در اين نقطه از بحث، اجتناب‌ناپذير است که يک توازى‌گرا، مفهوم انسان درونى را به درون مغز مى‌کشاند تا ببيند چه چيزى را اعصاب به درون آن آورده‌اند. اين کارى بود که کپلر انجام داد، زمانى که پرسيد چرا تصوير معکوس در جهت صحيح آن، ادراک مى‌شود.


براى مالينوکس (Molyneux) در سال ۱۶۹۱ روشن بود که کپلر، مسئلهٔ واقعى را عنوان نکرده است، و اينکه ادراک موقعيت بصري، امرى نسبى است. وى چنين نوشت: ”مستقيم و معکوس (réct And Inverted)، فقط واژه‌هائى هستند که رابطهٔ بالا (Up) و پائين (Down) را نشان مى‌دهند يا دور از (Farther From) يا نزديک به (Nigher) مرکز زمين (Center Of Earth) را ... ولى چشم يا دستگاه بينائى (Visive Faculty) هيچ توجهى به وضع درونى (Internal Posture) اجزاء خود نکرده، بلکه از آنها به صورت وسايلى (Instrument) استفاده مى‌کند“.


برکلى در سال ۱۹۰۷ معتقد بود که تصوير شبکيه، خود معکوس نيست، بلکه در رابطه با ديگر اعضاء بدن چنين است.


يوهانس ميولر در سال ۱۸۳۸، ديدگاه روشنى در اين باره داشت. همان‌طور که فولکمن (Volkman) که ميولر از او در اين زمينه نقل قول کرده بود نيز باور داشت.


نکتهٔ جالب براى ما، عقايد اين افراد نيست - همهٔ آنها با يکديگر توافق داشتند - بلکه اين واقعيت جالب است که آنها در سال‌هاى ۱۶۹۱ و ۱۷۰۹ و ۱۸۳۸، آن همه زياد راجع به چنين مطلبى گفتگو مى‌کردند و مى‌نوشتند. شدت اعتراض آنان بدين معنا است که آنها مى‌دانستند نظريهٔ انسان درونى را در برابر خود داشتند که آن‌قدر پابرجا و بانفوذ بود که مجبور بودند مکرر در مکرر و قرن پس از قرن، آن را رد کنند.


استراتن (Stratton) در سال ۱۸۹۶، موضوع را به آزمايش کشيد، بدين ترتيب که به آزمودني، عدسى‌هائى داد که تصوير شبکيه را برعکس نمود آن را به‌سوى بالا درآورد. آنچه که انتظار مى‌رفت، رخ داد. دنياى ادراک شده براى مدت کوتاهى بالا - پائين (Upside-Down) مى‌نمود ولى بعداً، دوباره معکوس شد. با برداشتن عينک، مجدداً يک بار تصوير معکوس شد، ولى بلافاصله تصحيح گرديد. اما استراتن تحت تأثير آدم درونى قرار نگرفت. وى نشان داد که چگونه ”بالا“ چيزى غير از طرح بصرى مخالف ”پائين“ نيست، و جهت و موقعيت به‌وسيلهٔ رابطهٔ طرح بصرى با تعادل بدن و رفتار تعيين مى‌شود. زمانى که شما دست خود را بلند مى‌کنيد تا شيء را که در بالاى شبکيه تصوير انداخته به‌دست آوريد، در آن‌صورت، شما واقعاً ميدان بينائى را معکوس نموده و قادر به دسترسى به آن شيء نخواهيد بود، مگر اينکه يکى از عدسى‌هاى استراتن را به چشم خود بگذاريد. در رابطه با اين مفهوم علمي، همواره عقب‌ماندگى فرهنگى وجود داشته است. اگر اين نظريه که موجودى ادراک‌کننده در مغز با اين اصرار پيگيرى نمى‌شد، اين مسئله آن‌قدر ادامه نمى‌يافت که در سال‌هاى ۱۶۰۴، ۱۶۹۱، ۱۷۰۹، ۱۸۳۸، ۱۸۹۶ و ۱۹۳۰ به آن اندازه اهميت داشته باشد.

خصوصيات (Sttributes)

دکترين خصوصيات حسي، قديمى‌تر از تعريفى که کالپى در سال ۱۸۹۳ از آن به‌عمل آورد نيست، گرچه بحث درباره بعضى از مسائل مربوط به آن به لتزى در سال ۱۸۲۵ برمى‌گردد. کالپى گفت که خصوصيات احساس عبارتند از: کيفيت، شدت، مدت (Duration) و گستردگي. اين خصوصيات ظاهراً شباهت‌هائى با خصوصيات محرک از خود نشان مى‌دادند. شدت احساس بستگى به شدت محرک، مدت آن به مدت محرک و گستردگى آن به گستردگى محرک داشت. براى کيفيت که لاک آن را ”ثانوي“ (Secondary) خوانده بود، زيرا که ظاهراً شباهت و رابطه‌اى با محرک نداشت، بايد بعدى از محرک را کشف کرد و نيوتن (۱۶۷۲) چنين کارى را براى رنگ انجام داده بود: خصوصيات محرک بودن آن عبارت است از قدرت انکسار نور که بعداً معلوم شد به‌علت درازاى امواج ايجاد مى‌شود. گاليله (۱۶۳۸) همين کار را در مورد صدا انجام داد: محرک معادل زير و بم (Pitch)، فرکانس يا بسامد (Frequency) است. در اينجا توجهى به حواس ديگر که اطلاعات کمى دربارهٔ آنها وجود دارد، نخواهيم داشت.


نکتهٔ مهمى که بايد دريابيم اين است که فرضيهٔ ارتباط ساده که شکلى از تحريک ساده است، در نظريه‌ها ادامه داشت تا اينکه براساس انبوهى از داده‌ها و شواهد واقعي، ريشه‌کن شد. نتيجه‌اى که در اين رابطه به‌دست آمده اين است که خصوصيات احساس هريک، بستگى به يک يا چند خصوصيات محرک دارد. صدا را برگزينيم. براى مدت سه قرن گفته شد که زير و بم صدا معادل بسامد محرک يا بلندى (Loudness) معادل نيرو يا دامنه (Amplitude) مى‌باشد - البته هيچ‌گاه روشن نشد که به‌کداميک مربوط است. از سال ۱۹۳۰ ما به اين دانش دست‌يافته‌ايم که زير و بم صدا تابعى از بسامد و نيرو هر دو است، و بلندى صدا، تابع ديگرى از بسامد نيرو با هم است. داستان حجم صدا (Tonal Valume) نيز به اين امر مربوط است. اصوات (Tones) داراى حجم هستند؛ آنها بزرگ يا کوچک هستند، و قضاوت در مورد اندازهٔ آنها، معتبر و دقيق است. اصوات پائين (Low Tones) معمولاً بزرگ هستند و اصوات بالا (High Tones)، کوچک هستند. اصوات بلند، گرايش به بزرگ بودن داشته؛ و اصوات مبهم، کوچک مى‌باشند. استيونس (Stevens) در سال ۱۹۳۴ نشان داد يک صوت کم و مبهم ممکن است به اندازهٔ صوت بلند و جيغ باشد. بنابراين، مى‌بينيم صوت سه خاصيت دارد که عبارتند از: زير و بمي، بلندى و حجم - که هريک بستگى به دو خاصيت محرک يعنى بسامد و نيرو دارد - در مورد رنگ نيز وضع مشابهى وجود دارد: فام (Hue)، درخشندگى (Brightness) و اشباع (Saturation) ستارگان بستگى به نيرو دارد و نه به گستردگى تصوير آن، و اينکه در مورد اشياء کوچک، درخشندگى بستگى به نيرو دارد و نه به گستردگى تصوير آن، و اينکه در مورد اشياء کوچک، درخشندگى بستگى به زمان محرک، گستردگى آن و نيرو دارد. حتى در زمان حال نيز دشوار است که روانشناسان و فيزيکدانان را به‌سوى اين‌گونه تفکر سوق داد. قرن‌ها زير و بمى يا بسامدي، و طول موج يا بسامد معادل گرفته شده است. چگونه مى‌تواند عناصر هر جفت متفاوت باشد؟ ولى اين تفاوت وجود دارد و تفاوت آنها براساس متغيرهاى متفاوت آنها به اثبات رسيده است.


در سال ۱۸۹۶ بود که ميولر قوانين پسيکوفيزيکى خود راجع به شباهت بين ادراک و تحريک‌هاى آن در قشر خاکسترى مغز را عرضه کرد. او اين قوانين را نه براساس مشاهده، بلکه به‌دليل مشهود بودن آنها و برمبناى عادات فکرى که ريشه در فرهنگ دارند، ارائه کرد. وى مى‌نويسد: ”برابر شباهت‌ها، تفاوت‌ها و همسانى‌ها در ساختمان احساس‌ها ... شباهت، تفاوت و همسانى در ساختمان روند پسيکوفيزيکى [مغز] وجود دارد و بالعکس“.


در مقابل کم و بيشى در احساس‌ها، هميشه روند مشابهى در اين کم و بيشى در مغز نيز وجود دارد. اگر احساس‌ها در nبُعد تغيير کند، پس فرآيندهاى مغزى نيز در nبعد متغير هستند. ميولر در اين ديدگاه از سوى لتزى (۱۸۵۲)، فخنر (۱۸۶۰)، مک (۱۸۶۵) و هرينگ (۱۸۷۸) حمايت شد، در حالى‌که منطقى در پذيرش اين نظريه وجود ندارد. اخيراً فرض شده است که زير و بم کم ممکن است با فراوانى تکانه‌ها در اعصاب شنوائى تغيير نمايد، و اينکه زير و بم بالا ممکن است به رشتهٔ عصب خاصى که بيشتر تحريک شده، مربوط شود، و اينکه يک سلسله زير و بم‌هاى مقطع ممکن است به گوش ما اصوات مداوم غيرمقطعى آيند. در اين ‌صورت، يک عدم تداوم (Discontinuity) سبب تداوم شود که با قانون ميولر مغاير است؛ ولى دليلى هم وجود ندارد که چرا يک جريان متداوم نتواند به‌وسيلهٔ جريانى مداوم عرضه شود. جاى ديگرى که توجه به همبستگى‌هاى ساده در قرن نوزدهم، خود را نشان مى‌دهد، در نظريه‌هاى مربوط به قانون وبر است.


جاى ديگرى که رجحان براى همبستگى‌هاى ساده در قرن نوزدهم خود را نشان مى‌دهد در نظريه‌هاى قانون وبر است اگر S=KlogR است، اين سؤال براى روانشناسان پيش آمد که پس در کجا رابطهٔ لگاريتمى در يک زنجيره‌اى از وقايع خود را نمايان مى‌کند؟ اجازه دهيد زنجيرهٔ علّى محرک - تحريک - احساس - داورى (Stimulus - Excitation Sensation - Judgement) را به‌همان ترتيب مورد بررسى قرار دهيم و نشانه‌هاى رمزى آنها، J,S,E,R باشد. فخنر معتقد بود که رابطهٔ لگاريتمى در درون پسيکوفيزيک صورت مى‌گيرد، يعنى بين E,S. در نظر او اگر ما ضرايب ثابت را حذف کنيم، J=S,S=LogE, E=R خواهد بود. ميولر گفت که تغيير اساسى فيزيولوژيک است: يعنى J=S=E ولى E=LogR. به‌نظر وونت، لگاريتم برآيند قانون نسبيت است که براساس آن داورى عمل مى‌کند: J=logs ولى S=E=R. موضوع جالب در اين رابطه، معادله‌هاى ساده است. چرا فخنر، وونت و ميولر تصور کردند که وجود رابطهٔ لگاريتمى نياز به توضيح خاص و استثنائى دارد، و اينکه معمولاً اين رابطه را تناسب ساده مى‌تواند نشان دهد؟