استنباط ناخودآگاه

نظريه استنباط ناخودآگاه (Unconscious Inference) از لحاظ تاريخى يکى از مهمترين قسمت‌هاى نظريه هلمهولتز درباره ادراک و در نهايت در مورد سيستم روانشناسى او است. اين ديدگاه در واقع بخشى از موضع عينى‌گرائى او است. روانشناسان آن را در ارتباط با تئورى تضاد (Color Contrast) رنگ هلمهولتز مى‌شناسند. رنگ قرمز و زنگارى مکمل يکديگر هستند، زيرا متضاد هستند. رنگ خاکسترى بر زمينه قرمز برجسته مى‌شود، زيرا با هم در تضاد هستند، و با ”استنباط ناخودآگاه“ آنها را متضاد مى‌بينيم و به چشم ما رنگ سبز مى‌آيد. يک فرد معمولى بدون داشتن استريوسکوپ (Sterescope) قادر است عمق اشياء را به کمک ”استنباط ناخودآگاه“ محاسبه نمايد.


هلمهولتز در وهله اول معتقد بود که ادراک ممکن است داده‌هاى بسيار تجربى داشته باشد، که در محرک آن ادراک بلافاصله مشاهده نمى‌شود. اين ديدگاهى است که هر روانشناسى که راجع به خطاى ادراک (Illusion) تحقيق نموده است، از آن حمايت مى‌کند. در وهله دوم او اعتقاد داشت که اين جنبه‌هاى ادراک که خود را فوراً در محرک نمايان نمى‌سازند در معني، اضافاتيب هستند که از تجارب گذشته ما نشأت مى‌گيرند. او تصميم گرفت که اين پديده‌هائى که ناخودآگاه آنها را تعيين نمود ”استنباطات“ (Inference) بنامد، تا بتواند ماهيت آنها را با يک لغت نشان دهد.


هلمهولتز اين نظريه را که بخشى اساسى از موضع عينى‌گرائى او است در کتاب Optik چنين تشريح مى‌کند: ”فعاليت‌هاى روانى که براساس آنها به اين قضاوت مى‌رسيم که بعضى اشياء با برخى ويژگى‌ها که در برابر ما موجود هستند، معمولاً هوشيارانه نبوده بلکه ناخودآگاه هستند. نتيجه‌اى که ما از آنها مى‌گيريم نوعى ”استنباط“ است، زيرا که ما از طريق اين استنباط است که تأثير يا وجود يک ”علت“ (Cause) که ”معلول“ (Effect) آن را بر حواس خود مشاهده مى‌نمائيم. ايده اين ”علت و معلول“ و خود علت را که فقط يک تحريک عصبى است هيچگاه مستقيم نمى‌توانيم مشاهده کنيم، تنها معلول قابل مشاهده مستقيم است. مع‌هذا به‌نظر مى‌رسد که علت و معلول را توسط ”استنباط“ مى‌توانيم از يکديگر تميز دهيم. در اصطلاح متداول ”استنباط“ نوعى عمل ”تفکر هوشيارانه“ (conscious Thinking) است.


براى مثال: يک ستاره‌شناس به استنباط آگاهانه از اين نوع متوسل مى‌شود، هنگامى که وضع ستارگان در فضا، فواصل آنها از زمين و غيره را براساس منظرگاه تصويرى (Perspective Images) در زمان‌هاى متفاوت و از محورهاى مختلف کسب نموده است. ستاره‌شناس نتايج به‌دست آمده خود را براساس آگاهى از قوانين بينائى ارائه مى‌دهد. در عمل معمولى ديدن، چنين دانش علمى از قوانين بينائى وجود ندارد؛ ليکن مجاز هستيم که اعمال روانى معمولى را که منجر به ادراک مى‌شود ”استنباطات ناخودآگاه“ بناميم، زيرا که اين نام آنها را از استنباطات معمولى و آگاهانه جدا مى‌سازد. در حالى‌که شباهت اين دو فعاليت روانى مورد ترديد بوده و احتمالاً هميشه خواهد بود، مع‌هذا هيچ شکى درباره شباهت نتايج چنين استنباطات ناخودآگاه و استنباطات هوشيارانه وجود ندارد.


هلمهولتز سه مطلب مهم و مثبت درباره استنباط ناخودآگاه بيان نمود:


۱. استنباطات ناخودآگاه معمولاً مقابله‌ناپذير هستند. البته هلمهولتز استثناءهاى بسيارى نيز به اين قاعده کلى ذکر مى‌کند. آنچه که بيشتر او از اين بيانيه منظور داشت مواردى بود مانند تجربه‌هائى که ما درباره تضاد رنگ، وحدت ديدن با دو چشم که در شرايط معلوم به شکل جهان شمول قادر به تغيير آنها (حداقل به‌طور معمول و به فوريت) با استفاده از قدرت تفکر نيستيم. آنها غيرقابل مقابله (Irresistible) بدين معنى هستند که شما آنها را با استدلال هوشيارانه تغيير نمى‌توانيد بدهيد. مقدار دقيق غيرقابل مقابله بودن در نکته دوم روشنتر مى‌شود.


۲. استنباطات ناخودآگاه به‌وسيله تجربه شکل مى‌گيرد. از اين‌ رو نظريه استنباطات ناخودآگاه ابزارى در دست عينى‌گرايان مى‌شود. استنباطات به‌نظر هلمهولتز، ابتداءً در هوشيارى قرار دارند (مگر غرايز را استثناء بدانيم)، و بعد به‌وسيله ”ارتباط“ و ”تکرار“ به‌صورت استنباطات ناخودآگاه در مى‌آيند. در اينجا است که هلمهولتز مستقيماً در توافق با ارتباطيون انگليسى قرار مى‌گيرد، زيرا وى نيز ”ارتباط“ را تنها خدمتگزار عينى‌گرائى مى‌دانست. پذيرش اين نظريه نبايد براى روانشناسى امروزى اشکالى ايجاد کند، زيرا مدت‌ها است ”روانشناسى درون‌نگري“ (Introspective Psychology) اين موضوع را نشان داد که يک حالت هوشيارى را مى‌توان بر اثر تکرار و تحت قوانين عادت، آنقدر کوچک کرد تا آن فرآيند خاص به اندازه زياد و حتى کاملاً ناخودآگاه گردد. ديدگاه هلمهولتز در واقع اصل از ياد رفتن توسط عادت را نشان مى‌دهد.


هلمهولتز توجه خاصى به خطاهاى باصره (چشمي) جهت حمايت از موضع عينى‌گرائى نمود: بسيارى خطاهاى بينائى اجبارى هستند. از سوى ديگر، همان‌طور که اکنون قاطعتر از هلمهولتز مى‌دانيم، بسيارى از آنها را به‌وسيله ”نگرش تحليلي“ (Analytic Attitude) مى‌توان تقليل داد و يا حتى از بين برد. هلمهولتز گفت که ما قادر هستيم آنها را تصحيح نمائيم، و بر اين اساس او يک اصل کلى را ارائه نمود که در آن احساس را مقدم بر استنباط ناخودآگاه دانست و آن را از ادراک که وجود آن به استنباط ناخودآگاه بستگى دارد، تميز داد. آنچه که در تجربه قابل تغيير است، از طريق تجربه ايجاد مى‌شود. پس در واقع فقط احساس است که ”غيرقابل مقابله“ است. آزمون واقعى که آيا پديده‌اى ادراکى است و نه احساس، اين است که ”قابل مقابله“ (Resistible) به‌وسيله روش‌هاى غيرمستقيم باشد.


۳. نتايج استنباطات ناخودآگاه، همانند استنباطات هوشيارانه با قياس (Analogy) به‌دست مى‌آيد و لذا استقرائى (Inductive) است. اين قسمت، کم اهميت‌ترين و قابل ايرادترين بخش از نظريات هلمهولتز است. اين بحث چنين آغاز مى‌شود. تمام انسان‌ها فانى هستند؛ کايوس (Caius) انسان است، پس کايوس فانى است. مشکل در اينجا اين است که ما بايد قبلاً اطلاعاتى راجع به کايوس داشته باشيم اگر قبلاً آنها را راجع به تمام انسان‌ها داشته‌ايم، زيرا کايوس انسان است. استقراء قياسى بدين ترتيب استدلال مى‌کند که: چون تمام انسان‌ها در تجربه من فانى بوده‌اند، و از آنجائى که کايوس که تجربه جديدى است، انسان است، من مى‌توانم استنباط کنم که او فانى است. اين از آن نوع تعميم است که مغز سريع و خودبه‌خود در ادراک مى‌سازد، بنابراين هلمهولتز به آن نام ”استنباط ناخودآگاه“ داد. او مى‌دانست که با اين کار به تضادگوئى (Paradoxical) مى‌پردازد، زيرا مى‌دانيم که استنباط امرى هوشيارانه است.

ادراک

نظريه ادراک هلمهولتز بسيار ساده است. الگوى احساسى را که مستقيماً بستگى به ”شيء محرک“ (Stimulus - Object) دارد، او ادراک ناميد. يک ادراک خالص بسيار نادر است؛ ادراک معمولى ناخالص است و مجموعه‌اى از ”احساس“ و ”تصويرهاى ذهني“ و محرک خارجى و استنباط ناخودآگاه است. ديدگاه او در مسئله ادراک حلقه‌اى تاريخى است که بين تبيين اين موضوع از نظرگاه ارتباطيون و ديدگاه سنتى آلمان اتصالى ايجاد مى‌کند.


هلمهولتز همانند ميل و تمام کسانى که بعد از لاک آمدند، راجع به موضوع ”شيء“ سخن گفته است. مسئله اساسى اين است که چگونه تجربه ما در اشياء اطراف ما افتراق پيدا مى‌کند. به‌نظر هلمهولتز، شيء، چيزى بيش از ”تجمع احساسات“ (Aggregate of Sensations) نيست، تجمعى که توسط تجربه ايجاد شده زيرا که احساسات به شکل عادت با يکديگر رخ مى‌دهند و به عناصر احساسى تجزيه نمى‌گردند مگر با توجه خاص به آن چنين مى‌شود. اين ديدگاه عينى‌گرايان نسبت به ‌”شيء“ است که قبلاً با آن آشنا شده‌ايم. ولى هلمهولتز قدمى از اين فراتر نهاد و گفت که مفهوم شيء در تجربه انسان براساس نوعى ”آزمايش رواني“ (Mental Experimentation) شکل مى‌گيرد؛ ما به وسيله روش ”آزمايش و خطا“ (Trial And Error) کشف مى‌کنيم که چه احساساتى را به‌وسيله اراده مى‌توان تغيير داد و کداميک داراى صفاتى هستند که نمى‌توان چنين عملى را در مورد آنها انجام داد.


بنابراين ”متعلقات اشياء“ (Properties of Objects) صرفاً عبارت از تأثير آنها بر حواس ما؛ يعنى رابطه اشياء دستگاه‌هاى حسى ما است. از نظر هلمهولتز ”دوام اشياء“ (Permanence of Objects) محصول ”آزمايش رواني“ است. اشياء را نمى‌توانيم تغيير دهيم مگر اينکه آنها را ناپديد نمائيم. هنگامى که آنها ناپديد گردند، قادر هستيم باز گردانيم، بدين ترتيب که آنها را با دستگاه حسى مربوط کنيم. سر خود را برمى‌گردانيم و شيء ناپديد مى‌گردد؛ سر خود را به جاى اول باز مى‌گردانيم و شيء باز مى‌گردد. هلمهولتز در تمام اين مسائل تحت تأثير جان استوارت ميل قرار داشت، و به‌نظر مى‌رسد که نظريه ”دوام اشياء“ او بحث کامل نشده‌اى است از ديدگاه ميل مبنى بر اينکه ”عينيت“ (Objectivity) بستگى به مفهوم احتمالات دائمى بودن احساس دارد.

مشاهده علمى (Scientific Observation)

توجه به قوانين ادراک، هلمهولتز را به بحثى جالب در باب طبيعت و محدوديت‌هاى علمى مشاهده سوق داد، بحثى که به تمام انواع مشاهدات مربوط است، به‌خصوص به مشاهده درون‌نگرى (Introspective) و مشاهدات پايدارى (Phenomenological) سال‌هاى (۱۹۱۰-۱۹۴۰).


او متذکر شد در مشاهدات علمي، ادراک آن قدر اهميت ندارد که تجربه مشاهده‌گر، استنباطات ناخودآگاه او و تغييرات حاصل در احساس‌هاى اصلى دارد. بدين دليل دو مشاهده مختلف از يک محرک ممکن است هر دو ”صحيح“ (Correct) باشد به شرطى که هر دو گزارش دقيقى از تجربه مشاهده‌گر باشد. در هر مشاهده ممکن است يک ”معادله شخصي“ وجود داشته باشد، و هلمهولتز تا آنجا فرا رفت که بگويد که اکثر مشاهدات خود او در کتاب Physiologisch Optik ممکن است تحت تأثير خطاهاى ادراکى و فردى او قرار گرفته باشد. نتيجه‌اى که از اين بحث هلمهولتز مى‌توان گرفت اين است که مشاهده‌گر مى‌تواند تحت تأثير ”جو آزمايشگاه“ (Laboratory Atmosphere) آنچه را که وجود او ديکته مى‌کند و يا آموزش خاصى که به‌عنوان مشاهده‌گر دريافت داشته، قرار گيرد. معکوس اين قضيه نيز اين است که مشاهده‌گران خوب بايد آموزش ببينند.


حال چگونه بايد مشاهده‌گر خوب را تربيت نمود؟ او معتقد بود که به عوض معطوف نمودن توجه به اشياء که در آن زمان متداول بود، بايد احساسات را آموزش داد. هلمهولتز اعتقاد داشت که بعضى از مشاهدە‌گران مانند پرکينى (Purkine) استعداد فوق‌العاده‌اى در مشاهده احساسات و جداکردن آنها از تصورات اضافى (Imaginal Suplements) که استنباطات ناخودآگاه به آن مى‌افزايد، دارند. ولى اغلب توجه را معطوف به پديده کرد، پيش از آنکه آن را مورد مشاهده قرار دهد. جهت توجه ممکن است به شکل تصادفى حادث گردد؛ ممکن است شرايط خاصى را لازم داشته باشد. هلمهولتز موارد مختلفى را مثال زد.


اين مسئله آموزش مشاهده‌گران خوب آزمايشگاهي، سبب بروز يکى از بحث‌ها و جدل‌هاى شديد علمى در سال‌هاى ۱۸۹۰ گرديد. کنش‌گرايان (Functionalists) آمريکائى مى‌گفتند که پيروان وونت افراد را به شکلى آموزش مى‌دادند که آنچه را که آنها مطابق ديدگاه و نظريه مکتب لايپزيگ بود، مشاهده کنند. در جناح مخالف، پيروان وونت ادعا مى‌کردند که آنها افراد را بدون تعصب خاصى آموزش داده، و اينکه تئورى آنها براساس اين کشف استوار است که مشاهده‌گران آموزش ديده هميشه نتايج مشخصى را ارائه مى‌دهند.


به‌هر تقدير، ماحصل کلام اينکه هلمهولتز، فيزيولوژيستى که فيزيکدان شده بود، عقايد بسيار مهمى در مورد روانشناسى علمى بيان داشت.