پس از انتشار نتايج اين تحقيق، بلافاصله ميلور ادامه آن را با پليزکر (Pizecker) به‌عهده گرفت. او Treffer Methode (روش تداعى‌هاى صحيح) (Method of Right Associates) را به‌کار برد. ولى در اين زمان يکى از شاگردان ميولر به‌نام آدولف جاست (Adolph Jost) قبل از استاد خود چگونگى کاربرد اين روش را منتشر نمود. نتيجه فعاليت او منجر به پيدايش ”قانون جاست“ (Jost's Low) شد که مى‌گويد: ”زمانى که دو تداعى از قدرت يکسان برخوردار هستند، تکرار، تداعى قديمى‌تر را بيشتر از تداعى جديدتر تقويت مى‌نمايد.“ اين قانون جاست براى تبيين و توجيه امتياز توزيع زمانى تکرار بود. ميولر و پليزکر نتايج پژوهش‌هاى خود را در سال ۱۹۰۰ منتشر نموده؛ استفاده از روش تداعى‌هاى صحيح را تکامل داده و اهميت ”زمان‌هاى واکنش“ را به‌عنوان شاخص قدرت تداعى‌ها (ارتباطات ذهني) نشان دادند.


گرچه ميولر علاقه‌مندى خود نسبت به پسيکوفيزيک و حافظه را ادامه داد، ليکن اينها براى ميولر خستگى‌ناپذير کافى نبود. در همان زمان که اين پژوهش‌ها در جريان بودند، او خود را به مسئله بينائى علاقه‌مند نشان داد. ميولر در سال ۱۸۹۷ چهار مقاله منتشر نمود که نظريه معروف بينائى رنگى را ارائه داد. او نظريه هرينگ را مبنى بر وجود سه عنصر فتوشيميائى (او معتقد بود که اين فرآيندها شيميائى هستند و نه متابوليک، آن‌طور که هرينگ گمان مى‌کرد) و به آن نظريه قشر خاکسترى (Cortical Gray) به‌عنوان نقطه صفر (Zero - Point) که از آن تمام احساس‌هاى رنگ برمى‌خيزد. براساس نظريه هرينگ زمانى که تحريک رنگ‌هاى سفيد - سياه، آبى - زرد و قرمز - سبز همه يکسان هستند، ما، رنگى را نمى‌بينيم يعنى نوعى ”سکوت بصري“ (Visual Silence) وجود دارد، ولى در واقع ما، رنگ خاکسترى مشاهده مى‌کنيم. ميولر اعتقاد داشت، و شواهد عينى نيز براى اثبات آن گردآورى نمود، که نوعى خاکسترى دائمى توسط عمل مولکولى کرتکس ايجاد مى‌گردد، نظريه‌اى که منطقى‌تر است از فرضيه هرينگ مبنى بر اينکه احساس خاکسترى به‌علت تجربه آميخته از احساساتى با اوزان مساوى است، که در آن هيچ رنگ به‌خصوصى تسلط ندارد که قابليت مشخص شدن داشته باشد.


در دهه اول قرن جديد، خدمت مهم ميولر به روانشناسى علمى کتاب:


Geischspunkte und Tatsachen Der Psychophysisehen Methodik


بود که واقعيت روش پسيکوفيزيک را تشريح مى‌نمود و در سال ۱۹۰۳ منتشر شد. اين کتاب بود که انتشار جلد دوم کتاب روانشناسى تجربى تيچنر را به تعويق انداخت، زيرا که تيچنر جلد اول را در سال‌هاى ۱۹۰۰-۱۹۰۱ تمام کرده بود و آماده انتشار جلد دوم بود که بيشتر با مبحث پسيکوفيزيک سروکار داشت، که کتاب ميولر ظاهر شد. تيچنر مجبور شد که مطالب و تحقيقات جديد ميولر را در کتاب خود بياورد و بالاخره در سال ۱۹۰۵ آن را منتشر کرد. اين کتاب ميولر آخرين سخن او در پسيکوفيزيک بود، زيرا که ديگر هيچ‌گاه در اين زمينه مطلبى انتشار نداد. اين کتاب چهره پسيکوفيزيک را عوض نکرد و يا ديدگاه کاملاً نوينى ارائه نداد؛ فقط تجديدنظر کاملى بود بر تمامى اين رشته و يک جمع‌بندى از موقعيت پسيکوفيزيک بود. ميولر در اواخر اين دهه به نوشتن کتاب حجيم خود درباره فعاليت حافظه تحت عنوان Ged?chtnist?ligkeit نمود.


در اين ميان آزمايشگاه ميولر رشد مى‌کرد و نفوذ خود را بر جوّ علمى افزايش مى‌داد. بسيارى از افرادى که بعدها مقام شامخى در روانشناسى علمى يافتند، در اين آزمايشگاه به شاگردى و گهگاه دستيارى پرداختند و تعدادى نيز به جانشينى ميولر برگزيده شدند. از بين آنها نارزيس‌اش (Narziss Ach) جانشين ميولر شد؛ هانس راپ (Hans Rupp)، دستيار او بود؛ و النورمک سى‌ گمبل (Eleanor Mc C. Gamble) که دانشجوى ميلور در سال‌هاى ۱۹۰۶-۱۹۰۷ بود، بعدها مقاله‌اى کلاسيک درباره به کارگيرى روش بازسازى جهت اندازه‌گيرى حافظه نگاشت. ديويد کتز (Divid Katz) در سال ۱۹۰۷ دستيار ميولر شد و تا زمان بازنشستگى او در اين سمت باقى ماند. در سال ۱۹۰۹، او مقاله بسيار مهمى نوشت که بين ويژگى‌ها و مشخصات سه نوع رنگ که عبارتند از رنگ‌هاى حجمى (Volumic Colors)، رنگ‌هاى سطحى (Surface Colors) و رنگ‌هاى فيلم (Film colors) تفکيک قائل شد. اين آخرين رنگ‌هاى ابتدائى‌ترى بودند و دو نوع اول از آنها مشتق مى‌گردند.


اين مقاله نوعى پديدارشناسى آزمايشگاهى بود، در اينکه براى توصيف پديده‌هائى کوششى نمود که تحليل آنها به عناصر احساسى (Sensational Elements) کافى به مقصود نبود. ظهور اين مقاله يک سال قبل از اينکه ورتهايمر به شکل رسمى تولد آنچه که بعدها به روانشناسى گشتالت ناميده شد را اعلام کند، نشانه يکى از موارد متعددى در تاريخ علم است که نشان مى‌دهد که افکار نوين هيچگاه در واقع جديد نيستند؛ مکتبى تأسيس نمى‌گردد مگر اينکه اصول آن از قبل پى‌ريزى شده باشد.


در اينجا مشاهده مى‌کنيم که مسئله ادراک مورد توجه ميولر و دانشجويان وى قرار گرفت. حتى قبل از اينکه روانشناسى گشتالت موضوع ادراک را به وسط صحنه علم روانشناسى آورده باشد. اين دهه را مى‌توان دورانى قابل توجه و مهم دانست به علت انتشار کتاب پراهميت و حجيم ميولر تحت عنوان:


‌Zur Analyse Der Ged?chtnistatigkeit und Des Volstelungsverlaufes اين کتاب در سه جلد در سال‌هاى ۱۹۱۱، ۱۹۱۳ و ۱۹۱۷ به چاپ رسيد. مى‌توان گفت که اين کتاب همان اهميتى را براى حافظه دارد که کتاب روانشناسى صوت اشتومف براى صوت داشت. اين مجلدها توده‌هاى انبوهى از اطلاعات درباره حافظه را به‌دست مى‌دهد. نتيجه دقت کامل ميولر سبب شد که بسيارى از موضوعات نظرى در اين کتاب گنجانده شود؛ تقريباً يک‌سوم از مجلد اول به بحث درباره روش درون‌نگرى اختصاص داده شد. با اين همه ميولر ايجادکننده يک سيستم روانشناسى نبود؛ او خود را محدود به فعاليت‌هاى آزمايشگاهى مى‌کرد و فقط به آن اندازه نظريه‌پردازى مى‌نمود که آزمايش‌ها او را ملزم مى‌کردند.


ميولر در سال ۱۹۲۱ بازنشسته شد، در سال ۱۹۲۳ به نقد مکتب روانشناسى گشتالت دست زد و در کتابى مربوط به روانشناسى مطالعه ادراک تحت عنوان:


Komplextheorie und Gestalttheorie به اين نکته اشاره کرد که روانشناسى گشتالت موضوع جديدى نيست؛ و حتى نوعى از آن در پژوهش‌هاى دانشگاه گتينگن همواره وجود داشته است. در سال ۱۹۲۴ ميولر نوشته کوچکى به‌نام Abriss Der Psychology به چاپ رسانيد و در واقع تنها کوشش او جهت برخورد با تماميت قلمرو روانشناسى محسوب مى‌گردد.


ولى در اين دهه ميولر بيشتر به مسائل پسيکوفيزيک رنگ بازگشت. او هيچ‌گاه علاقه به بينائى و رنگ را از دست نداده بود. تا سال ۱۹۳۰، او ۶۴۷ صفحه از دو مجلد Uber Die Farbenempfidungen Psychophysische untersuchungen را به اتمام رسانيده بود. اين کتاب با همان دقت و تفصيل نوشته‌هاى او درباره حافظه به رشته تحرير درآمد، ولى اين بار رشته پسيکوفيزيک از قلمرو ميولر دور مى‌شد و به‌سوى ضوابط بيرونى و فيزيکى بيشترى روى مى‌آورد تا اتکاء به داده‌هائى که روش درون‌نگرى مى‌توانست به‌دست دهد. به‌هرحال با انگاشتن اين کتب، ميولر خدمات خود به روانشناسى علمى را کامل نمود. او که به استثناء اشتومف آخرين ”غول“ در تاريخ روانشناسى آزمايشگاهى بود در سال ۱۹۳۴ فوت نمود.


کوتاه سخن، اولين روانشناس آزمايشگاهى است، که چيز ديگرى غير از يک روانشناس آزمايشگاهى نبود. او فلسفه را در خدمت روانشناسى گماشت و با حذر کردن از فلسفه و روى کردن به علم، او به فلسفه زمان جوانى خود مبنى بر اينکه در روانشناسي، علم بايد مقدم بر فلسفه‌گرائى باشد وفادار ماند.


در حيطه روانشناسى آزمايشگاهى او وسعت نظر و علاقه و خلاقيت نشان داد. شاگردان خود بيش از آنچه انتظار يا نياز داشتند از او الهام و يارى مى‌گرفتند، و به‌وسيله فعاليت خود و آنها، توانست تأثير بسيارى بر روند روانشناسى علمى و در سال‌هاى شکل‌گيرى آن بگذرد. به‌عنوان يک قدرت و يک مؤسسه او بعد از وونت قرار مى‌گيرد.