ما به چگونگى پيشرفت و تکامل تاريخى هيپنوتيزم در حال حاضر زياد علاقه‌مند نيستيم به دليل اينکه آنچه که احتمال داشت به‌صورت روانشناسى فيزيولوژيک انگيزه در سال‌هاى ۱۸۶۰ درآيد به حيطه روانشناسى غيرعادى محول شد و به آن به‌صورت يک موضوع ”علمي“ نيز نگريسته نمى‌شد. گاهى مردم دوست دارند بپرسند که آيا جريان تاريخ مى‌توانست متفاوت با آنچه روى داد باشد؟


بعضى سؤال مى‌کنند که آيا احتمال داشت که پزشکان کشف بى‌اقبال خود از هيپنوتيزم را در روانشناسى در سال‌هاى ۱۸۶۰ رها نموده و درنتيجه به يک روانشناسى پوياى علمى در انگيزه‌ها دست يابند بدون اينکه در انتظار پيدايش افرادى مانند شارکو، فرويد، ژانه و مورتن پرينس باشند که در سال‌هاى ۱۹۲۰ روانشناسى پويا را چيزى بيشتر از روانشناسى رفتار غيرعادى درآورند؟


شايد ولى اگر شما بخواهيد درباره احتمال رخداد يک واقعه على‌رغم اطلاعات موجود درباره آن به حدس زدن بپردازيد، ديگر هيچ مانعى وجود ندارد که حدسيات بسيار زيادى راجع به هر واقعه و يا پديده ارائه دهيد. نظر اين نويسنده بر اين است که زمان در سال‌هاى ۱۸۶۰ آماده پذيرش يک روانشناسى علمى انگيزش نبود. مطالب مربوط به احساس و ادراک و حافظ يک قرن و نيم در رشته‌هاى فيزيولوژى و فلسفه مورد مطالعه قرار گرفته بودند. بررسى انگيزه اعمال انسان در واقع امرى تازه بود. قبل از اينکه روانشناسان بتوانند به بررسى انگيزه به‌عنوان موضوعى مهم در روانشناسى بپردازند، روانشناسان تجربى بايد به طرز فکر ساده‌گرايانه ارتباطيون (Connectionistic) عادت مى‌کردند. فقط در آن صورت آماده قبول مفاهيم پويائى از قبيل: بازخورد، آمادگى ذهني، گرايش‌هاى تعيين‌کننده رواني، خواسته (فرويد) و تلقين (هيپنوتيزم) بودند.


پس از آنکه آکادمى علوم تحت تأثير بروکا به هيپنوتيزم در سال ۱۸۶۰ توجهى جدى مبذول داشت و برايد در همان سال درگذشت، واقعه مهمى تا سال ۱۸۷۸ رخ نداد. فقط ليبو (Li?beault) که مطالعه هيپنوتيزم را در سال ۱۸۶۰شروع کرده بود، در سال ۱۸۶۴ در نانسى (Nancy) اقامت گزيد و تا بيست سال پس از آن از هيپنوتيزم به‌ منظور درمان بيماران استفاده نمود. در همان حال آثار برايد به‌تدريج در انگلستان به‌دست فراموشى سپرده شد، در حالى‌که هيچ‌گاه شهرت چندانى هم در اروپا نيافته بود. در سال ۱۸۷۵ ريشه (Richet) در فرانسه سعى کرد توجه را به پديده هيپنوتيزم معطوف دارد. در سال ۱۸۷۸ شارکو به نشان دادن تأثير هيپنوتيزم در درمان بيمارى‌هاى روانى پرداخت و نظريه او درباره هيپنوتيزم به‌عنوان يکى از ديدگاه‌هاى مهم مکتب سالپتريه (Salp?triere) که خود او رهبر اصلى آن بود پذيرفته شد.


تقريباً هم‌زمان علاقه به هيپنوتيزم در آلمان نيز رشد يافت. کارهاى هايدنهاين (Heidenhain) در همان سال‌ها انجام شد و پراير (Preyer) کتاب‌هاى برايد را در سال ۱۸۸۱ به آلمانى ترجمه نمود. در سال ۱۸۸۲ بود که ليبو اهميت هيپنوتيزم را براى برنهايم (Bernheim) آشکار نمود. و در نتيجه فعاليت‌هاى برنهايم، مکتب نانسى در هيپنوتيزم ايجاد شد. بنابراين چنين شد که آثار برايد و کارهاى او پس از اينکه مدتى به بوته فراموشى سپرده شده بود مجدداً احياء گشت. علاقه‌مندى به زودى به بحث و جدل علمى منجر شد، ليکن اين بار بحث بر سر ”اصالت“ هيپنوتيزم نبود. هيپنوتيزم به‌عنوان يک حقيقت قبول شده بود و تنها بحث در مورد چگونگى آن وجود داشت. نظريه مکتب نانسى که با نظريات برايد تفاوت چندانى نداشت معتقد بود که پديده‌هاى مربوط به هيپنوتيزم را بايد در ارتباط با مسئله تلقين شناخت و لذا پديده‌اى کاملاً طبيعى مانند ساير حالات انسانى است.


مکتب سالپتريه اعتقاد داشت که اين پديده در اصل هيستريک بوده و بنابراين در قلمرو حالات غيرعادى قرار مى‌گيرد.


تاريخ و زمان به نفع مکتب نانسى حکم داده است ولى اين بحث و بگومگو جنبه مثبت داشت زيرا که اين شک را که هيپنوتيزم موضوعى براى بررسى علمى نيست براى ابد از بين برد.