با تأکيد بر نقش گال در استقرار روان در مغز، نبايد اين باور اشتباه پيدا شود که در اواخر قرن هجدهم فيزيولوژيست‌ها، شکى درباره ارتباط نزديک روان و مغز داشتند. براى مثال بيشا (۱۷۷۱-۱۸۰۲.Bichat) معتقد بود که مغز مرکز هوش، حافظه، ادراک، تخيل و قضاوت بوده ولى مرکز عواطف در اعضاء داخلى بدن است. گروه ديگرى از فيزيولوژيست‌هاى فرانسوى آن زمان نظريات مشابهى داشتند و به‌علت گرايش آنان به نسبت دادن مرکز عواطف به اعضاء داخلى بدن، آنها را مى‌توان پيشکسوتان واقعى نظريه جيمز - لانگه (James - Lange) در عواطف دانست. در مجموع نظريه‌هاى موجود در آن زمان در مورد رابطه روان و تن تفاوت چندانى با ديدگاه دکارت نداشت. اعتقاد عمومى بر اين بود که روان تنها با مغز مرتبط نيست بلکه با تمام بدن ارتباط دارد، ليکن براى اينکه با بدن تماس داشته باشد در نقطه‌اى از مغز که آن را مرکز روان مى‌ناميدند تلاقى مى‌کند. براى آنها مغز انجام وظايف روان را بيش از ساير اعضاء بدن عهده‌دار است. الزام چنين ارتباطى بديهى مى‌نمود. روان انسان خود را در اعمال او متجلى مى‌کند و اعمال بستگى به اعصاب دارند و بالاخره اعصاب از نخاع و مغز برمى‌خيزند. اگر در آن زمان عواطف نيز براساس نتيجهٔ عملى آن در رفتار مورد توجه قرار مى‌گرفت و نه اختلالات بديهى امعاء و احشاء، بدون شک توجه بيشا و ديگران به مغز به‌عنوان: Le siege Des Passions (مرکز عواطف - مترجم) جلب مى‌شد. اينکه چنين تبيين‌ها و توجيهات و تحليل‌هاى کلى مى‌توانست در مورد تماميت روان صادق باشد، مسئله‌اى براى دانشمندان فيزيولوژيست آن دوره نداشت، همان‌طور که فيزيولوژيست‌هاى زمان ما نيز در پى يافتن تمام واقعيت‌هاى روانى مربوط به فعاليت‌هاى فيزيولوژيک هستند.


پسيکوفرنولوژى مشخص و دقيق گال دو کار انجام داد. در وهله اول مسئله ارتباط همبستگى روان و مغز مجدداً و به‌صورت جدى مطرح شد، زيرا که اولاً فرنولوژى بسيار مورد توجه بود و به‌علاوه گال آناتوميست و دانشمند چنان گرانقدرى بود که نهضت او را ساير دانشمندان نمى‌توانستند ناديده انگارند. در وهله دوم با افراط شديد در نظريهٔ خود، گال سبب شد که نظريات افراطى ديگر، محافظه‌کارانه بنمايد و از خطر طرد اجتماعى مصون باشد. بدون نظريات گال، فلورنز ممکن بود که هيچ‌گاه به فکر يافتن تفاوت‌هاى بين بخش‌هاى فوقانى و تحتانى و ميانى مغز و نخاع شوکى نيفتد. موضع‌گيرى فلورنز بدين سبب که برداشت او علمى‌تر و محتاط‌تر از نظريه‌هاى افراطى و شبه علمى گال و اسپرزهايم بود، بيشتر مورد قبول دانشمندان آن زمان قرار گرفت. اين يکى از موارد شايع در تاريخ علم است که نزديک شدن به علت، واکنشى است به نظريه‌اى که از حقيقت بسيار فاصله گرفته و اغراق و غلو در جهت حقيقى بودن پديده‌اى غير حقيقى صورت پذيرفته است. هيچ دانشمندى آگاهانه مرتکب اشتباه نمى‌گردد، ليکن يک حقيقت علمى که ممکن است قبل از اينکه خطائى در آن مشاهده گردد، يک قرن مورد قبول قرار گيرد، اغلب به‌علت ارتباط بين عقيده‌اى ناصحيح ولى پذيرفته شده و ديدگاهى افراطى که براى از بين بردن سکون و بى‌تحرکى سنت‌ها ساخته شده است، به‌وجود مى‌آيد.